rss feed atom feedxhtml validation css valitaion
balatarin do x do
فروشگاه آخرین عکس Lost in detail آخرین نقاشی Persian Vixen خداوندگاران sri لگوویزیون dancing Transformer watch

تبلیغ خیلی باحال سیتروئن. تقریبا 4.5 مگابایت. اگه طرفدار transformers هستید حتما نگاه کنید.

date

باز باران

کتابهای فارسی دبستان با همه ی مزخرفاتی که توش چپونده بودند باز هم یه چیزای خیلی فراموش نشدنی و بی نظیری توش داشتن. از همه بی نظیر تر - برای من - شعر "باز باران" (مجد الدین میرفخرایی) بود. سالها بود که فقط همون چند خط اولش رو یادم بود و هر چی سعی میکردم شعر کاملش رو پیدا کنم نمیتونستم، به کتابای فارسی هم دسترسی نداشتم. به هر حال، واقعا دم کسی که تصمیم گرفت این شعر رو تو کتاب فارسی بذاره گرم، با اینکه اون موقع معنی واقعی این شعر رو نمیفهمیدم ولی بازم به خاطر سادگی کودکانه اش دوستش داشتیم. این شعر رو (کامل تر از اونی که تو کتابامون بود) بالاخره پیدا کردم. اصولا از شعر نوشتن تو وبلاگ متنفرم ولی این یکی یاد آور خاطرات و معصومیت بچگی همه ی ماست.


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
"روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

"بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."

Balatarin
برای دوستانتان بفرستید:
ایمیل شما:
comments


I don't know if anyone has told you this before, but it as though the legofish that writes in Persian and the one that writes in English are two entirely different people. Anyway, I hope to see more of your writings in Persian.

نوشته شده توسط N در March 7, 2004 09:30 PM

thanks ! It's good to know someone actually reads the persian blog too :)

نوشته شده توسط legofish در March 8, 2004 02:16 AM

oh my god! another one of my favorites! wow!

نوشته شده توسط shadi در March 9, 2004 10:00 PM

It is really nice that you have posted this poem. I love it! It reminds me of school years in Iran. Yadesh be kheir!

نوشته شده توسط Tulipan در April 3, 2004 11:53 PM