
انگشتر آهنی

تو کانادا یه رسمی هست که به تمام مهندس هایی که از یک دانشگاه کانادایی فارغ التحصیل میشن یه انگشتری به اسم "انگشتر آهنی" (Iron Ring) میدن. کلی هم تاریخچه داره این انگشتر. بر میگرده به سال 1922 و ایده اش متعلق به انستیتوی مهندسین کانادا هست.
یکی از دلایلی هم که به فکرش افتادند فروریختن پل شهر کبک (Pont de Quebec Bridge) در هنگام ساختش در سال 1907 بود که جان 75 نفر رو گرفت. بعدا معلوم شد که علت اصلی این فاجعه سهل انگاری و اشتباه مهندس مسوول این پروژه بود. ساخت این پل دوباره از سر گرفته شد ولی دوباره و این دفعه در سال 1916 در یک حادثه ی مشابه تکه ای از پل در حال ساخت فرو ریخت و 10 نفر دیگه رو کشت. یک شایعه هم هست که سری اول این انگشتر ها از همان آهن قطعه های فروریخته ی پل کبک ساخته شده بود، که البته صحت نداره.
به هر حال این انگشتر - که باید در انگشت کوچیک دستی که باهاش کار میکنی اون رو دستت کنی - سمبل افتخار و برادری مهندسین کانادا است و در عین حال قراره که یاد آور فروتنی ما باشه و همچنین تذکری باشه برای اینکه در کارمون سهل انگاری نکنیم.
برای گرفتنش یک مراسم تشریفاتی (به اسم Ritual of the Calling of the Engineer ) ژینگولی هم هست که باید توش شرکت کرد.مراسم توسط بدنه ای به اسم "موسسه ی هفت نگهبان" - corporation of the seven wardens - یه چیزی شبیه شورای نگهبان خودمون، اداره و اجرا میشه. البته مثلا جزئیات این مراسم باید پوشیده بمونه و فقط کسایی که توش شرکت کردند از اون خبر دارند. البته خود من فقط رفتم و انگشتر رو گرفتم و دیگه برای بقیه ی شیمبولک بازیش نموندم (بابا فرداش امتحان پایان ترم داشتم) ولی خوب بر و بچس تعریف کردن و معلوم شد چیزی از دست ندادم.
در ضمن انگشتر اولم رو ظرف یک هفته گم کردم. پنج ماه بعد یه جایگزین گرفتم ولی اون یکی رو همون روز گم کردم ! دوباره یه ماه پیش سومیش رو گرفتم و خوشبختانه این یکی خوب دوام آورده (گوش شیطون کر)!
به هر حال ... با حال ترین چیز درباره ی مهندسی همینه خلاصه ... بقیه اش الکیه !!

پندار

سرعت شاتر پایین + شمع = قدیمی ترین حقه ی توی کتاب (گرته برداری رو دارین؟)
یکی دو تا دیگه این تیپی گرفتم که شاید بعدا یا اینجا یا تو وبلاگ انگلیسی بذارم.

حمله ی فنجانهای هیولا

قول میدم آخرین عکس فنجونی باشه !

روزنامه دزد
یه آدم بی شعوری داره روزنامه های من رو میدزده. یکی دو بار اول که دیدم روزنامه پشت در نیست خیلی جدی نگرفتم و گفتم لابد یارو روزنامه ای یه یادش رفته. ولی نخیر ... داستان ادامه داره و بارو مثینکه خیلی روزنامه ی مجانی بهش چسبیده.
اگر مدیر بی لیاقت ساختمون نباشه حتما یکی از همسایه های هم طبقه ای هستش.
امروز دیگه خیلی شاکی شدم. روزنامه ی جمعه رو بدزدن دیگه خیلی زور داره. از همه ی روزا کلفت تره و تمام برنامه های آخر هفته ی تو شهر توش هست. حالا یک پدری ازش در بیارم که ...
شده برم ساعت ها پشت در بشینم از تو چشمی کشیک بدم.تنها زجرش اینه که صبح خیلی زود باید پاشم که این سختی رو هم در راه هدف والایی که دارم به جان میخرم! همچین در حین عمل غافلگیرش کنم که ... دزد کثیف !

لخت و چوبی

این مجسمه رو سالها پیش از یه مغازه ی کوچیک تو مالزی گرفتم. تا حالا هم با هم تو سه شهر مختلف زندگی کردیم. تنها "چیزی" که به جز لباس و کتاب با خودم از ونکوور آوردم همین بود. اصولا اهل مجسمه خیلی نیستم ولی عجیب از این خوشم میاد. خیلی خیلی ساده است.
یه مجسمه ی دیگه هم تو همون مغازه بود که تو مایه های همین بود و خیلی دوست داشتم اون یکی رو هم بگیرم، ولی نگرفتم. راستشو بخواین هنوز هم به فکرش هستم و میدونم که یه روزی دوباره خواهم رفت مالزی و اون مغازه رو پیدا میکنم و اون یکی رو هم میگرم. خود آقا امام زمان (عج) که بعد از خوندن این دعا و جارو کشیدن دم خونه بعد از یک سال به دیدنم اومد، اومدن اون روز رو بشارت داد.
شما هم از این دعا غافل نشین که ایشالا آقا خودش حاجتتون رو قضا کنه.

صبحانه


تبریک های نوروز
از ایمیل های تبریک عید اصلا خوشم نمیاد. از اونا که طرف یه خط نوشته یه عکس هم ضمیمه کرده و برای شونصد نفر همون رو فرستاده. از این impersonal تر نمیشه واقعا. نمیدونم، ولی من میگم نفرستادن بهتر از اینه که به این شکل بفرسته آدم. البته اونایی که جدا جدا برای هر کی کارت میفرستن (حتی با ایمیل) باز فرق داره و حد اقل طرف انقدر برای "شخصیت" ات احترام قایل شده که کارت جداگانه برات فرستاده.
البته خودم امسال در کمال بی ادبی و بی شخصیتی برای هیچکی هیچ نوع کارت واقعی یا مجازی نفرستادم. فقط کسایی رو که دیدم یا باهاشون صحبت کردم بهشون تبریک گفتم.
در ضمن اوریژینال ترین تبریک ایمیلی امسال هم متعلق به شادی بود ... دمت گرم :)

یه دور دیگه زدیم

عید آمد و ما لختیم
خیلی کار دارم و یه کمی هم تب دارم فکر کنم ولی از اون روزایی که اگه نرم بیرون دیپرس میشم. همین الان هم با این یارو مدیر ساختمون دعوا کردم. اصولا اصلا اهل دعوا و جر و بحث نیستم و تا حالا هم با بی خیالی همه ی بی کفایتی و تنبلی شون رو تحمل کردم ولی دیگه وقتی پا رو دمم بذارن جوابشونو میدم ... به هر حال، برم یه دوری بزنم ببینم دنیا دست کیه ... شاید یه فیلمی هم دیدم ...
گوزبای باشکی (تکیه کلام رییس شرکت پدرم بود، احتمالا کاملا غلط هم دارم تلفظ میکنم ولی به روسی ظاهرا میشه یه چیزی تو مایه های "بذار بره گم شه" )

ای بابا
یه نفر داره تو تورنتو با تصدیق من و کارت اعتباریم راه میره.
فقط حیف که نمیتونه از کارتم استفاده کنه. خدا پدر این سرویس تلفنی کارتهای گم شده و دزدیده شده ی ویزا رو بیامرزه.
فقط تصدیق یه خورده مشکل شد حالا.
اونم به قول معروف "گوز بای باش کی" .

نبوی
این فقط منم یا شما هم همینطور فکر میکنید که سید ابراهیم نبوی خیلی وقته (از وقتی اومده خارج ... و حتی شاید از قبل از اون) از یک آدم خیلی بامزه تبدیل شده به یکی از بی مزه ترین و لوس ترین آدم های کره ی زمین ... یعنی هیچ شباهتی به نبوی دوران جامعه و طوس نداره ... شاید اونا شانسی و اتفاقی بوده.

جل الخالق
این دیکشنری انگلیسی به فارسی خیلی جالب به نظر میرسه ... تو IE هم میشه ازش استفاده کرد.
دیگه اینکه یا این ابزار شمارش من قاط زده یا اینکه متوسط تعداد بازدید روزانه از این سایت این ماه 9 هزار تا بوده و به همین زودی هم 650 مگابایت از bandwith استفاده شده !!!! حالا این همه بازدیدکننده ی نامرعی کجا هستند نمیدونم!!!
فکر کنم بهتره کمتر خودم بیام سایت خودم!

موزیک بازی

به هر حال، دیگه امروز تنبلی رو گذاشتم کنار و شروع کردم به "موزیک بازی" (به قول هودر!)
کاری هم که من میکنم اینه که میرم allmusic.com و اون سبکی که دوست دارم رو انتخاب میکنم و شروع میکنم به ولچرخی اون تو و خوندن درباره ی خواننده ها و گروه های مختلف تو اون سبک و بعدشم دانلود کردن آهنگاشون (به صورت کاملا random ) از soulseek. بیشتر موقع ها هم نتیجه چندان جالب نیست و آهنگا مزخرف هستند، ولی خوب تا رنج نبری گنج نبری! بعضی موقع ها هم یه دفعه یه چیزی پیدا میکنی که خیلی باهاش حال میکنی. به هر حال، امروز کلی آهنگ از 4hero , Seefeel, Goldie, Photek, Coil, Drexia دانلود کردم. هنوز همه شونو گوش نکردم ولی اونایی که شندیم جالب نبودن. بعدشم از این همه آهنگ نا آشنا و بد حالت به هم میخوره و دلت میخوای یه موزیک آشنا و امن گوش بدی! خلاصه الان رفتم یه سر سراغ Mono ی خوب و همیشه گوش دادنی!! تا دوباره برگردم به حوزه ی ناشناخته ها!
اون عکس بالا هم گوینت پالترو است و هیچ ربطی به هیچی نداره!

باز باران
کتابهای فارسی دبستان با همه ی مزخرفاتی که توش چپونده بودند باز هم یه چیزای خیلی فراموش نشدنی و بی نظیری توش داشتن. از همه بی نظیر تر - برای من - شعر "باز باران" (مجد الدین میرفخرایی) بود. سالها بود که فقط همون چند خط اولش رو یادم بود و هر چی سعی میکردم شعر کاملش رو پیدا کنم نمیتونستم، به کتابای فارسی هم دسترسی نداشتم. به هر حال، واقعا دم کسی که تصمیم گرفت این شعر رو تو کتاب فارسی بذاره گرم، با اینکه اون موقع معنی واقعی این شعر رو نمیفهمیدم ولی بازم به خاطر سادگی کودکانه اش دوستش داشتیم. این شعر رو (کامل تر از اونی که تو کتابامون بود) بالاخره پیدا کردم. اصولا از شعر نوشتن تو وبلاگ متنفرم ولی این یکی یاد آور خاطرات و معصومیت بچگی همه ی ماست.
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
"روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
"بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."

آدم شناسی تورنتویی به سبک هودر
آدم های تو ساختمون من دو دسته اند: اونایی که وقتی از ساختمون میان بیرون میرن راست به طرف چرچ، و اونایی که میرن چپ به طرف یانگ!

آسانسور
آسانسور ساختمون من شاهکاره. شیرین کاریهایی که بلده خیلی بیشتر از اونه که بتونم همه شو اینجا بنویسم، مثلا یه کاری که خیلی دوست داره اینه که به جای طبقه ی 7 وایسه طبقه ی 8 (حالا کاری به این نداره که مثلا شما ممکنه گیج باشین و همون طبقه ی 8 پیاده شین و یه ساعت با قفل در اون خونه ای که فکر میکنین خونه ی خودتونه و تازه یه قفل جدید هم بهش اضافه شده کلنجار برین و باز نشه و بعد نگاه کنین به شماره روی در و ببینین که اه این که خونه ی شما نیست .... اصلا به اینا کاری نداره) ... یکی از کارای دیگه اش هم حرکت سینوسی بین طبقه ی 2 و 4 است وقتی 3 رو میزنین، بدون اینکه تو هیچکدوم از طبقه ی 3 یا 4 وایسه ... تا وقتی که دگمه ی door open رو بزنید البته و اونوقت یه جایی وای میسه. یا اینکه به جای اینکه بره پایین میره بالا. تازه همه ی اینا جدای اون چند دفعه ای در هفته است که اصلا کار نمیکنه (مثل روزهایی که یه بلندگوی سنگین خفن خریدین و همینطوریش کلی خر حمالی کشیدینش از مغازه تا خونه ... یا مثل روزایی که شدیدا مدرسه تون دیر شده) .
حالا به غیر از همه ی اینا، تازه چند روز پیش یه آقای پیری که تو آسانسور باهام بود و آسانسور دوباره داشت شیرین کاری میکرد و آقاهه رو شاکی کرد بهم گفت که این آسانسور قبل از این ساختمون تو 3 تا ساختمون دیگه هم بوده و احتمالا جزو اولین آسانسور های موجود در تورنتو است!!!!!
خلاصه از عموم دعوت میشه برای بازدید از این قطعه ی تاریخی شهر تورنتو هر وقت دوست داشتید تشریف بیارید ساختمون ما.

بازگشت لگوماهی!!
سلام ... به وبلاگ جدید لگو ماهی خوش اومدین !!
این سایت و وبلاگ جدید در راستای اشاعه و گسترش فرهنگ "به چپم" و کوبیدن مشت محکم بر دهان و جاهای دیگه ی تمامی لمور ها، میگو ها و دیگر ساکنان کره ی زمین به وجود اومده.
اونایی که از قبل وبلاگمو میخوندن میدونن که مدتی بود خیلی کمتر آپدیت میکردم . دلیلشم اینه که وبلاگ انگلیسیم خیلی بیشتر خواننده داشت و واسه همین هر مطلب جالبی بود که میخواستم بگم همونجا میگفتم و چون دوست نداشتم همونا رو ترجمه کنم دیگه برای وبلاگ فارسیم مطلبی نمیموند ...
ولی حالا که جفتشون یه جا هستن شاید بیشتر به این یکی برسم ...
در مورد وبلاگ تن تن ام هم قصد ندارم اون رو منتقل کنم اینجا و تو همون بلاگ اسپات اون رو ادامه خواهم داد.