ونکوور

بعد از تقریبا دو سال دوباره یه سر اومدم ونکوور. این دفعه ولی احساس میکنم خیلی همه چی عوض شده. شایدم حافظه ی خودمه که داغونه و خیلی چیزا رو یادم رفته. از پرواز تورنتو-ونکوور ولی بینهایت متنفرم. آدم از یه شهر یه کشور بره به یه شهر دیگه تو همون کشور و پنج ساعت تو راه باشه؟ خیلی ضایع. ماشالا هیچوقت هم که شانس نداریم یه آدم حسابی بغلمون بیافته. این دفعه دیگه بدترین بود، یه زن و شوهر چینی با بچه ی کوچیک عرعرو که خیلی گنده تر از این بود که "نوزاد" باشه، ولی ظاهرا کوچیکتر از اینکه بلیط خودشو بگیرن. خلاصه تا حوصله اش سر میرفت بیخود بدون اینکه گریه کنه شروع میکرد عر زدن. خیلی هم عجیب بود. بر عکس همه ی بچه ها که معمولا موقع برخاستن و نشستن هواپیما خیلی اذیت میشن و گریه میکنن، این فقط موقعی که همه چیز عادی بود گریه میکرد و موقع فرود و بالا رفتن قشنگ میگرفت میخوابید!!! ابله!

ادامه مطلب را بخوانید | | کامنت (8)

دکتر خوب دکتر بد

این مدت ماجراهای زیادی برام اتفاق افتاد. از سفر به کلگری یخ زده تا مریضی شدید و رفتن به بیمارستان. اینها و مطالب جالب دیگر در "ادامه ی مطلب"!

ادامه مطلب را بخوانید | | کامنت (16)