من خیلی کانسرن هستم برای چیز

خوب، متاسفانه برنامه ی مفرح فتح الله خان تموم شد. این آخوندا بازم نامردی کردن و زیر قرارشون زدن. قرار بر این بود که خودشون قبل از امروز ایران رو ترک کنند ولی خوب نامردی کردند دیگه، تقصیر فتح الله نیست. البته هنوز حتما بازم میاد تو تلویزیون ولی دیگه جذابیت قبلی رو نخواهد داشت. مصاحبه ی استراتژیکش رو هم با رادیو فردا گوش بدید/بخونین.

حالا من یه پیشنهاد دارم، یه ایده یعنی. تا حالا هم هیچکی این کار رو نکرده. یکی بیاد یه تلویزیون بزنه، "تیمارستان TV" بعد بیمارهای روانی - البته اونایی که destructive نیستند خیلی - رو بیارند و بگذارند برنامه اجرا بکنند. به خدا بهترین و پرطرفدارترین کانال میشه. مدیریتش رو هم میتونند بدن به آق یزدی.

|

کمک

راستی من برای این وبساید جدیدم یک هاستینگ خوب میخوام. کسی سراغ نداره؟

| | کامنت (4)

یکشنبه

نمیدونم خوندن این نوشته ی بهنود بود (که معمولا از نوشته های بیش از حد طولانی اش خیلی خوشم نمیاد) یا آهنگ wonderful tonight - Eric clapton بود که با صدی خیلی کم از کامپیوتر همکار ایرانی ام داره پخش میشه که اونور اتاقه و داره رادیو فردا گوش میکنه که یه دفعه احساس آرامش خوبی بهم داد، مخصوصا در یکشنبه ای که بیش از حد یکشنبه است

|

باز هم ابطحی

الان دیدم ابطحی تو سایتش درباره ی کاریکاتوری که چند وقت پیش ازش کشیده بودم یه مطلبی نوشته و خود کاریکاتور رو هم گذاشته تو "عکس روز". جالبه چون دیروز همینطوری به یکی از مطالبش هم لینک داده بودم، بابا تله پاتی!

راستشو بخواین همون موقع که کاریکاتور رو فرستادم براش فکر نمیکردم درباره اش چیزی بگه. با اینکه میدونستم با این چیزا راحت هستش و آدم باحالیه ولی خوب باز مطمئن بودم این کاریکاتور (به اصطلاح خارجی ها) ظرفیتش رو آزمایش خواهد کرد و انتظار جواب نداشتم به خصوص با توجه به همه ی شوخی هایی که تو این کاریکاتور وجود داره. البته یه ایمیل کوتاه رد و بدل شد ولی در حد یکی دو جمله. به هر حال، فقط خواستم بگم که کلی متعجب و در عین حال خوشحال شدم از اینکه دیدم نه تنها از این کاریکاتور ناراحت نشده، بلکه اون رو تو قسمت "عکس روز" هم گذاشته. کاریکاتور خاتمی رو هم امیدوارم بهش نشون داده باشه.

البته یه نکته اینکه در این مورد مثل همه کارهای دیگه ای که کردم و تو سایت هست شریک جرمی وجود نداره و همه کارهای شخصی ام هست و بنابراین برخلاف اونطور که ابطحی نوشته و شاید گمان کرده "کسانی" در کار نیستند .

| | کامنت (1)

اولویت

از وبلاگ ابطحی:

در تو در توي ا ين کشور بزرگ و زير اين پرده نازک معنويت تبليغ شده، دنياي لجني خوابيده است. جنايت و فقر غوغا مي کند. اين درد دل همه شماهاست و هرکس اندک عقلي داشته باشد براي آينده اين کشور که اولويتها به شدت به هم ريخته است نگران مي شود. آري، اولويتها به هم ريخته!

حفظ امنيت فرزندان مردم که کشته نشوند از خيلي از چيزها اوليت بيشتري دارد!

|

وقایع اتفاقیه

پس از گذشت دو هفته - و بلکه بیشتر - از اقلمت در عمارت جدید، تصمیم به مرمت بیت یوسفی گرفته شد و آخرالهفته ی تازه بگذشته برای این مهم تعیین آمد. دوستان چون شنبه گاه، به منظور یاری به بیت یوسفی جاری گشتند، با نقص فنی روبرو شدند - که همانا چسبیده شدن رنگ به بساط رنگرزی و عاجز آمدن این جانب ز زدودن آن از بساط بود، که خود از نشستیدن بساط بعد از اتمام ر نگرزی توسط شخص قبلی لعن الله من هو یکون، که در حدیث آمد "ینظف لکم بساط الخضابکم بالحظه الاولا بعد الاتمام ان کونو راجعون". باری، مرمت مرقوم نیامد تا یوم یکشنبه. چون صباح بساط جدید فراهم آمدی اثری از دوستان دودر همی نیامدی. ناچار شخصا و به فرده همت گماردمی به رنگرزی بیت یوسفی این بار به شکل منظم و با اهتمام و دقت بیشتر تا مبادا مانند دفعه ی ماضی رنگ بر در و دیوار پاشیدی. و در این میان مضرور دو صد البته دوستان بودند چو بی بهره ماندند از ثواب عبادت به اجماع.
بعد از آن در حرکتی محیر العقول بساط شام همی گستردمی و به اندازه ی شش تخمه ی مرغ - و بلکه بیشتر - بلعیدمی که این بود تصمیمی بس خراب. چون شام در شکم و شام بر آسمان فرود آمد، ترصد گشت ذیق البسه و لازم آمد شستشوی البسه ی قدیم که خود اول دفعه بود در بیت جدید یوسفی. چو به شستشوخانه فرود آمدیم دارالریاضه ی عمارت را مشاهده کردیم همی خالی. تصمیم آمد کمی حَرَكَة تا زمانی که بردگان مشغول شستشوی البسه بودند. و این بود پس از تناول شش تخمه ی مرغ.
کوتاه سخن این باد که تخم مرغ همانا و حَرَكَة همانا و سقیم آمدن معده همان. پس من بعد یا اجتناب از تناول مزید تخمه ی مرغ لازم شد و یا اجتناب از حَرَكَة و ریاضه بالکل که همانا گزینه ی دوم منتخب آمد.

| | کامنت (2)

فراتر از انجام وظیفه

|

پندار نیک آهنگ

امروز یکشنبه است. ولی مهمتر اینه که فردا دوشنبه است و 10 صبح با استادم جلسه دارم که دو هفته است به تعویق افتاده. طبیعتا معنی اش اینه که امروز از صبح در دفتر هستم و مشغول کار کردن که یه چیزایی برای فردا آماده کنم.

کارم به صورتی هست که همه اش باید با کامپیوتر simulation انجام بدم و هر کدومشون هم مثلا یک ساعت طول میکشه تا تمام بشه و جواب به دست بیاد. تو این یک ساعت هم کار دیگه ای نمیتونم بکنم. یعنی خوب میتونم اینترنت گردی بکنم ولی از صبح فقط یه مقدار محدودی میتونی هی بری اورکات و وبلاگهایی که سر میزنی رو ببینی و دیگه ظرفیت پر میشه. واسه همین بعضی موقع ها میرم بیرون تو ساختمون راه میرم الکی یا مثلا میرم بقالی نزدیک ساختمون هله هوله میخرم.

به هر حال، امروز هم پایین داشتم راه میرفتم دیدم کاغذ چسبوندن سخنرانی دکتر جعفری (اسمشون رو هم شاید اشتباه میکنم) با یک علامت فروهر بزرگ بالاش. سالنش همون بقل بود و من هم بیکار گفتم برم ببینم چه خبره. کلی آدم اومده بود و شلوغ بود به نسبت. دیدم نیک آهنگ هم اونجا نشسته اتفاقا و داره چرت میزنه.
باشه دروغ گفتم چرت نمیزد داشت نقاشی میکشید ولی بعدش که سخنرانی شروع شد یک کم چرت هم زد فکر کنم. به هر حال، سخنرانی هم درباره ی زرتشت و اوستا و دین زرتشتی بود. احتمالا اون آقاهه علامه ای هست برای خودش ولی راستشو بخواین برای من که از همه جا بیخبر رفتم و یه کم گوش دادم حرفهاشون خیلی بی شباهت به موعظه ی آخوند ها نبود.

متاسفتانه خیلی خواب آور بود البته مخصوصا اینکه میخواستن هم فارسی صحبت کنند و هم انگلیسی و برای همین هر مطلبی رو باید دوبار با همون سرعت اسلو موشن به هر دو زبون گوش میدادی. خلاصه بعد از یه خورده رفتم دوباره بالا ولی سیمولیشن هنوز مشغول بود و دوباره برگشتم پایین و آخر سخنرانی رو هم دیدم و یه خورده معاشرت کردم و به نیکاهنگ گفتم بابا تو اینجا چی کار میکنی و جواب قانع کننده ای هم داد(البته این قسمت گفتگو کتبا در هنگام سخنرانی انجام شد!!!) و خلاصه اینطوری دیگه. در ضمن یه نکته ی کاملا بی ربط اینه که تو شعار "پندار نیک" اسم من و نیک آهنگ هر دو هستش!!!! آره میدونم خیلی مهم بود این.

یعنی مثلا میتونستیم بریم اون بالا کنار هم وایسیم یا مثلا رو پوسترشون به جای "پندار نیک" ما رو بغل هم میچسبوندن. البته اون "آهنگش" زیادی است متاسفانه برای همین قاعدتا باید یا قسمتی از نیکاهنگ رو قطع میکردند تا بشیم "پندار نیک". خوب دیگه بسه، سیمولیشن تموم شد. امشب اینطور که بوش میاد تا صبح در خدمتیم.

|

عروسی

دیشب رفته بودم یه عروسی افغانی. عروسی برادر یکی از دوستهای خوب دانشگاهم بود (همکلاسی سال اول دانشگاه تو ونکوور). یا اینکه خانواده ی داماد همه ونکوور هستند ولی چون عروس مال اینجا بود عروسی رو تورنتو گرفته بودند.

جالب بود خیلی دیدن رسم و رسوم های افغان ها و در بعضی موارد عجیب هم بود. در ضمن این هم بگم که احتمالا رسوم قوم های مختلف افغانها فرق میکنه و این که من دیدم مربوط به آن دسته از افغانها بود که فارسی دری صحبت میکنند و به ما بیشتر شبیه هستند، و نه مربوط به قوم "هزاره" که تو ایران بیشتر هستند و بعضی از ایرانی ها هم فکر میکنند همه ی افغانی ها مثل اونها هستند.

به هر حال. اصولا افغانها خیلی سنتی هستند. من دیر رفتم و مراسم عقد رو ندیدم ولی دوستم برام تعریف کرد. اول اینکه عروس سر مراسم عقد (که بهش میگن نکاح) لباس سبز میپوشه (رنگ اسلام و این چیزا). خفن ترین چیز اینکه که صحبت مهریه رو همونجا سر عقد میکنند و از قبل و مثلا تو خاستگاری هیچ صحبتی از مهریه نمیشه. بنابراین خانواده ی داماد باید خودش رو آماده کنه برای هر قیمتی که خانواده ی عروس تعیین میکنه. البته اگه قیمت بالا باشه همونجا تو عقد سرش چونه میزنند و چه بسا ممکنه بحث و درگیری هم به وجود بیاد. البته ظاهرا معمولا هیچوقت پیش نمیاد که عروسی سر این اختلاف به هم بخوره و بالاخره یکی کوتاه میاد ولی بعضی موقع ها کدورت های زیادی ایجاد میشه و باعث دردسر های بعدی میشه. جالبتر اینکه یه قسمتی از مهریه رو همونجا سر عقد باید نقدا پرداخت کنند! یعنی خانواده ی داماد بخشی از مهریه رو نقدا سر عقد میدن به خانواده ی عروس (رسما خرید و فروشه دیگه!). قیمت ها هم مثلا تو مایه های 50-100 هزار دلار مهریه هست و اون قسمت نقدی اش هم از 1 تا 10 هزار دلار (و حتی بیشتر) میتونه باشه.

این از عقد. بعد عروس و داماد با همون لباسها میان تو سالن و اون بالا میشینند برای عروسی. موقع شام که شد، اول عروس و داماد میرن شام میشکند و هر کدام میرند تو اتاقهای جداگانه و به تنهایی شام میخورند (!!!) و بعد لباسشون رو عوض میکنند و اینبار عروس با لباس سفید عروسی، برمیگرند به سالن و دوباره اون بالا میشیند و خوب بعد بزن و برقص شروع میشه و عروس و داماد هم یک مقدار میرقصند.

بعد ظاهرا رسم و سنت اینه که خانواده ی عروس اصولا ناراحت باشه (!!!) و اصولا زیاد شادی نمیکنند - چون دخترشون رو دارند از دست میدند. برای همین اکثرا فقط خانواده و مهمانهای داماد هستند که میرقصند و مدعووین عروس بیشتر فقط میشینند و نگاه میکنند. البته تو خانواده های روشنفکر تر و مدرن تر دیگه اینطوری نیست و همه میرقصند، ولی در این عروسی خاص خانواده ی عروس یک کم سنتی بودند و کمتر میرقصیدند. رقصشون هم یه چیزی بین ایرانی و هندی هست. بعضی موقع ها هم که یکی دو نفر اون وسط میرقصند بقیه دورتا دور یک حلقه تشکیل میدند و زانو میزنند. یعنی در حالت نشسته دست میزنند و یک حلقه ی نشسته تشکیل میدهند و رقص دو نفر اون وسط رو نگاه میکنند.

یک رقص هم داشتند که همه یه صورت حلقه همینطور میچرخیدند. البته نه مثل بندری. یه چیزی تو مایه های رقص سما، ولی خفیف.

از دیگر نکات عروسی اینکه با اینکه قرار بود مشروب سرو بشه، به علت سنتی بودن خانواده ی عروس و "حرف مردم" از این کار صرف نظر شد. ولی خوب چون خانواده ی داماد عرق خور و اهل حال بودند، همه زیر میزی حسابی مشروب آورده بودند و خلاصه حسابی به ما رسیدند و نذاشتن به ما بد بگذره. ماشالا لیوان لیوان به ما ودکا میدادند. خدا رو شکر وقت شام شد وگر نه اون شیشه ی تکیلا رو هم میخواستند به خوردمون بدند و واقعا اتفاقهای بدی میافتاد اگه اونطوری میشد.

من و یکی دیگه از دوستها تنها ایرانی های مجلس بودیم در ضمن. خیلی هم ما رو تحویل گرفتند. خیلی هاشون سالها ایران زندگی کرده بودند و همه ایران رو خیلی دوست دارند. به هر حال شب خوبی بود و جای بقیه دوستای مشترکمون که ونکوور هستند و نیامدند خیلی خالی.

| | کامنت (3)

فصل تازه

امروز اسباب کشی داشتم. الان هم خونه ی جدید هستم (طبیعتا). خوشبختانه همه چیز بدون دردسر پیشرفت. اسباب کش ها سر ساعت اومدند، من هم که از قبل همه چیو بسته بندی کردم و خیلی سریع اسباب کشی انجام شد.
اینور هم آرش و فراز، که خیلی خیلی دمشون گرم و واقعا مرسی ازشون و یه آبجو خوران مبسوط بهشون بدهکارم، اومدن و کلی کمک کردند. جالب اینه که همسایه ی دیوار به دیوارم تو این ساختمون ایرونیه! صبح که اومدم صدا میومد از خونه شون "شیر بریزم برات؟"

موقع جمع و جور کردن هم خوب چون بر و بچ اصولا موسیقی تو خونشون هست و بدون موسیقی اصلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و در عین حال تشکیلات استریو تو بسته بندی بود، خودمون شروع کردیم به خوندن. خلاصه selection ای از جلف ترین آهنگ های ممکنه رو انتخاب کردیم و چون هر کدوم یه ور خونه مشغول کار بود خواننده باید فریاد میزد که بقیه همه بتونیم گوش کنیم و لذت ببریم. خلاصه از ترکی (بره باق) و کردی سیموله شده (چون هیچکدوم کردی بلد نیستم) و هر آهنگ جلف دیگه ای که تصور کنید یه دهن اومدیم! زهر چشم را خلاصه از این همسایه ایرونی ها گرفتیم میخوام بگم. که یعنی آقا ما اومدیم. مواظب خودت باش خلاصه

خلاصه همه چی تقریبا الان سر جاشه، فقط باید دیوارا رو رنگ کنم که اون هم سر فرصت. ایندفعه میخوام اگه بشه یه pattern کار بکنم به جای رنگ ساده.

در ضمن تا اینجای این پست جلوی خودم رو گرفتم و ندید بدید بازی در نیاوردم، زیاد از خونه جدید تعریف نکردم. ولی خداااااست خونه و بینهایت خوشحال هستم.

راستی اینم بگم که همه چی خوب پیشرفت به جز جا به جایی تلفن که Bell جان طبق معمول تر زد و با اینکه از قبل همه کاراشو کرده بودم و قرار بود از امروز صبح تلفن وصل بشه، هنوز که هنوزه نه تلفن دارم و نه طبیعتا DSL. ولی به لطف و برکت اینترنت بی سیم (مال یکی از همسایه هاست حتما) الان آنلاین هستم. همه چی به یه طرف، اینکه همینطوری بیای خونه لپتاپ رو روشن کنی و رسما از باد هوا اینترنت پر سرعت بگیری یه حال دیگه ای داره.

(حالا خوبه مال همین همسایه ایرونی ها باشه و اونا هم خواننده ی این وبلاگ باشن و قطعش کنند!)

| | کامنت (5)

نمایشگاه

امروز با یکی از دوستام که از ونکوور اومده رفتیم نمایشگاه. یه چیزی تو مایه های نمایشگاه بین المللی خودمون هست فقط بیشتر تفریحی و کمتر صنعتی هستش. کلی بازی مازی برای بچه ها هست و چه میدونم مثلا چیزای دیگه ای که قراره جالب و مفرح باشه ولی نیست. 10 دلار ورودی میگیرن اول (در واقع باید پول بدی که بری اون تو بتونی دوباره پول بده و چیز میز بخری).
ما خیلی زود رفتیم، طرف های ساعت 3 اینطورا. خلوت بود نسبتا و هیچ چیز جالب نداشت و کلی تو ذوقمون خورد. اولش که رفتیم تو یکی از سالن ها. رسما عین تعاونی های 10 سال پیش ایران. یه مشت غرفه ی فکسنی چیزهای اولترا آشغال و بنجل میفروختند.
بعد یه ذره راه رفتیم از کنار تاب و سرسره و چرخ و فلک و این چیزا، دیدیم تابلو زده کازینو! رفتیم تو دیدیم یک کازینوی صحرایی راه انداختند. همون تعاونی رو در نظر بگیرید، حالا کازینوش کنید. چند تا میز و دستگاه گذاشته بودند. گفتیم خوب تا اینجا اومدیم لابد حکمتی بوده. یه خورده بازی کردیم تا پول ورودی و ناهار در اومد و بعد رفتیم. (بچه ی خوبی بودم حرص نزدم، تا یک کم بردم دیگه پاشدم، حسابی هم پوز dealer رو زدم. هر وقت زیاد bet میکردم کارت عالی میاوردم.)

به هر حال، بعد رفتیم ناهار از یه غرفه ی ایرونی، به اسم آنوش، شاورما گرفتیم که یه آقای خیلی بداخلاق ایرونی که معلوم بود کاملا دپ زده یا با زنش دعوا کرده برامون درست کرد. و انقدر بد پیچید ساندویچ رو که همه ی آب و روغنش در اومد و گند زد خلاصه.

بعدش که دیگه کلی شاکی شده بودیم و داشتیم برمیگشتیم یه سالن دیگه رفتیم که بهترین قسمتش بود. بازم کلی غرفه، ولی این دفعه کمتر مثل تعاونی بود. تیکه ی اولش آشغال فروشی بود البته، چمیدونم از پودر رختشویی گرفته تا جارو و قابلمه و این چیزا. ولی بعدش کلی غرفه بود از کشور های مختلف. بیشتر چیزای صنایع دستی. ولی چیزای خیلی باحال و خیلی هم ارزون. خوراک اونایی هست که چیز میزای مخصوصا آسیای شرقی دوست دارند، بودا و مجسمه و لباس های شرقی و این چیزا. البته من متاسفانه اون مجسمه ای رو که 6 سال پیش تو مالزی دیدم و هنوز چشمم دنبلاش هست رو پیدا نکردم. :ح

از ایران هم یه سری بود البته. بر و بچ با غیرت ایرونی مبلمان استیل آورده بودند میفروختند!!! با یه سری از این ظرفهای شیشه ای که من خیلی بدم میاد، یا یه سری مجسمه های کاملا غیر ایرونی که تو همون مبل فروشی های استیل ایران پیدا میکنی. با البته یه غرفه ی دیگه که خیار شود و ترشی و مربا میفروخت و من تا خندیدم یارو شاکی شد گفت چیه؟ خیار شور خنده داره؟ مرتیکه بی تربیت.

غرفه های عربی هم زیاد بود و قلیونی که من از شهر خریده بودم 10 برابر بهترش رو اونجا با یک سوم قیمت میفروختند. غرفه های فرش و صنایع دستی ایرونی هم بودند که خوب بودند باز. خلاصه اونجا دیگه کلی گشتیم و یه چیزایی هم گرفتیم و بعدشم دیگه مرخص شدیم. خلاصه اگه واسه این تیکه آخرش نبود خیلی نمایشگاه مزخرفی بود و اصلا پیشنهاد نمیکنم برید.

| | کامنت (3)