
یاشاسین
این یکی رو به خدا اصلا راه نداره ننویسم. تلویزیون ایران، خبرنگارا تو فرودگاه منتظر اومدن رضازاده هستند. مردم طبق معمول همه اطراف خبرنگارا جمع شدن و به دوربین نگاه میکنند. یکی با قلدری میاد جلوی جلو، خبرنگارا باهاش صحبت میکنند. میپرسند بچه ی کجایی؟ میگه تبریز. میگه میخوام به ترکی به رضازاده تبریک بدم و شروع میکنه ترکی صحبت کردن. بعد خبرنگاره ازش میپرسه خوب ببینم، یاشاسین معنیش چیه؟ یارو خیلی جدی برمیگرده و معنی اش رو دوباره به ترکی میگه، ولی به یه کلمه ی دیگه به جای یاشاسین !!! فرهنگ ترکی-به-ترکی زده بود بیچاره! خبرنگاره هم که فوری دید خیلی سه شده ماسمالی اش کرد و گفت آره دیگه، یعنی زنده باد !!!

یا ابل
دم رضا زاده گرم. خداییش بعید میدونم هیچ ایرونی با دیدن وزنه برداریش تنش مور مور نشد. لامصب انگار داره کاغذ بلند میکنه. ولی خوش به حال اونایی که از کانالهای خارجی رقابتهای وزنه برداری رو تماشا کردند، چون شنیدم خیلی گزارشگر ها تعریف و تمجید کردند و با ادا اطوار های رضازاده حال کردند.
من که بازی رو مستقیم از کانال 3 ایران دیدم - از رو اینترنت. و واقعا که عجب حالگیری بود. یعنی فکر نکنم هیچ تلویزیونی تو هیچ جای دنیا بتونه بعد از قهرمان شدن ورزشکارش با این تبهر حال همه ی مردم کشورش رو بگیره. فکرشو بکنید به محض اینکه طلا گرفت رضا زاده، شروع کردند به پخش کردن کلیپ سینه زنی و نوحه خوانی، با یه سری از تصویر های قدیمی رضا زاده که روش مونتاژ شده بود. خواهش میکنم اگه ندیدید مجسم کنید یه لحظه، سینه زنی !.
یه دوربین هم گذاشته بودن داخل و خارج خانه ی رضا زاده تو اردبیل. خارج خانه هم یک صفحه ی بزرگ گذاشته بودند و تصاویر رو به صورت زنده برای مردمی که اونجا جمع شده بودند پخش میکردند. ولی به قدری همه چیز محقر بود که آدم واقعا نمیدونست چی احساس کنه. همه چی سیاه، تاریک، کثیف. نه موزیکی نه هیچ چی (البته به جز همون نوحه خونی که لابد از تو اون صفحه بزرگ پخش میشد. مردم هم خوب شاد بودند ولی به جز بالا پایین پریدن کار دیگه ای نمیتونستند بکنند. طبیعتا همه هم مرد بودند. بعدش هم یه سری فشفشه رفت هوا که فکر کنم قرار بود آتیش بازی باشه. ولی همونش هم حتما خود مردم آورده بودند و در حد فشفشه های 4 شنبه سوری بود.
و بد تر از همه اینکه بالاخره مردم بیچاره لابد با همین هم کلی حال میکردند و شاید بیشترین حد خوشحالی همگانی بوده که تا حالا تجربه کردند. یک جشن سرد، تاریک و بی روح، نقطه ی عطف خوشحالی مردم یک شهر بزرگ بوده.
آخرش هم با فامیل و زن رضا زاده و شهردار و مقامات شهر که تو خونه ی رضا زاده جمع شده بودند مصاحبه کردند. صندلی که البته در کار نبود، همه دور هم رو زمین، خیلی ها فارسی هم بلد نبودند (مثل زن رضا زاده) و خلاصه همه نوبتی پیروزی رو به رهبر تبریک گفتند.
ولی خداییش همین رضا زاده به تنهایی کلی وجهه ی ایرانی ها رو تو دنیا برد بالا. همه ی مقاله هایی که خوندم مثبت بوده و کلی ازش تعریف کردند. این یکی هم تو سیاتل تایمز آخرش بود، یارو خبرنگار آمریکایی بقل ایرونی ها نشسته و کلی بهش حال دادند خلاصه.
این یکی از نیوزدی هم جالبه.

پول پارتی
ساختمون من یه استخر رو باز تخمی داره. تو آسانسور امروز یه اطلاعیه زده بودن:
Building Pool Party - August 29th
2-6PM
Come meet your neighbours
Pizza and Pop will be provided
ولی یه جورایی بهتر بود بنویسند:
Building Poolful of Germs Party - August 29th
2-6pm
Come meet your homo neighbours
Discuss and Contract various STDs
البته بدون اطلاع از سوابق ساختمونم درک نمیکنید شما. ولی یک دو هفته تا رهایی بیشتر نمانده.

توپهای گرد
آقا اصلا همه چیز رو بذار کنار، من فقط دلم کباب میشه برای اونایی که تو ایران هستند و ماهواره هم ندارند و سعادت تماشا کردن والیبال ساحلی بانوان تو المپیک رو ندارند.

حالا خواهشمندم به این صحنه های زیبای ورزشی که همکارانمون آماده کردند توجه کنید.

المپیک
ر مورد المپیک و حضور آبروریزانه ی ورزشکارای ایرانی حرف زیاد بوده. ولی خداییش، اگه شرکت نمیکردیم چی میشد؟ به خدا خیلی بهتر بود. مدال که نمیبریم، فقط آبروریزی اون وضع فلاکت بار ورزشکارا و آخر شدن اونها هست. یه خورده دیر شده ولی کاش یکی یه بنر یا دگمه ی کوچیک درست میکرد با این عنوان که این ورزشکارها با این سر و وضع نماینده ی کشور من نیستند و هر کی موافق بود میذاشت تو وبلاگش اینو.
از یه طرف هم دلم برای ورزشکارا میسوزه، به هر حال با همه ی بد بختی ها و کبود ها خودشون رو تا اینجا رسوندند و کلی زحمت کشیدند بیشترشون. اگه انقدر سر و وضعشون کثیف و بد نبود (حد اقل تو مراسم افتتاحیه) باز آدم احساس خجالت نمیکرد، حتی اینطوری که دارن چپ و راست آخر میشن، ولی بعد از اون ریخت و قیافه دیگه آدم رغبت به دلسوزی هم نمیکنه.

چقدر تو بانمکی آخه
دوستم که تازه از ایران اومده سی دی گروه میرا رو برام آورده (که دمش گرم چون پیدا کردنش سخته ظاهرا). همونطور که انتظار داشتم کار قابل قبول و نسبتا تازه ای هست. حالا یکی دو تا از track ها رو به زودی ام پی 3 میکنم میزارم اینجا چون متاسفتانه برای کسایی که خارج هستند تقریبا هیچ راه دیگه ای نیست که به آهنگاشون دسترسی داشته باشند و وبسایتی هم نیست که آنلاین سی دی شونو بفروشه.
ولی الان خیلی خستم و تازه از رکس اومدم خونه . یه چیزی راجع به دختر خدایی که برای خودش یک کوارتت جاز داره و بیس میزنه شدیــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا جذابه. مخصوصا وقتی که دختره خیلی بانمک باشه. گرته برداری رو هم که دارین راه به راه؟

مونه
دیروز بالاخره بعد از مدت ها رفتم نمایشگاه آثار مونه (به همراه ترنر و ویسلر) در گالری هنرهای انتاریو. دیدن نقاشی های اصل، بعد از اینکه باهاشون بزرگ شده و صد بار تو کتابا دیدی خیلی جالبه.
مادر من نقاشی میکرد، البته بعد از به دنیا آمدن من دیگه تقریبا نقاشی رو کنار گذاشت (به جز یه سری کارهای نقاشی رو ابریشم که چند سال پیش انجام داد.) با این که هیچوقت نقاشی کشیدن مادرم رو از نزدیک ندیدم ولی خونه ی ما پر بود از تابلو های مادرم. وسایل نقاشی و بوم ها و سه پایه و قلم مو ها هم یه گوشه ی اتاق بود و بعضی وقتا وسایل بازی ما بود. به غیر از تابلوهای خودش، مادرم خیلی از کارهای معروف رو هم دوباره کشیده بود و خلاصه ما با کارهای مونه و رنوار و گوگن و ... روی در و دیوار خونه بزرگ شدیم.
پدرم هم با اینکه خودش نقاشی نمیکرد ولی به نقاشی علاقه ی زیادی داشت و کلی کتابهای خارجی محتوی آثار معروف نقاشی همیشه تو خونه بود که فکر کنم از آلمان و از زمان تحصلیش اونا رو آورده بود. به هر حال اونها هم مایه ی سرگرمی من بود و یادمه هر وقت حوصله ام سر میرفت میرفتم سراغ شون و نقاشی های توش رو نگاه میکردم. خلاصه دیگه از همون بچگی حسابی اینا رفته بود تو خوردم و ماردم هم تا حدی بهمون میگفت اسم نقاشی ها رو و مثلا میدونستم که گوگن اونه که بیشتر آدم های نقاشی هاش مثل سیاه پوستای آفریقایی میمونند و یه کم زشت هستند. یا مثلا رنوار اونه که آدماش همچین یه کم چشمای کشیده دارند و تو تابلو هاش آدم زیاده.
خلاصه به همین دلیل دیدن اصل این نقاشی ها یه حال دیگه ای داره. البته متاسفانه خیلی از کارهای مهم مونه که واقعا دوست داشتم ببینمشون تو نمایشگاه نبود. مثلا هیچکدوم از waterlily ها نبود. یا مثلا این یکی و واریاسیون هاش. تقریبا هیچکدون از تابلوهای روز اش و اونایی که از دشت و گل و بلبل کشیده بود نبود. بیشتر نقاشی های لندن اش اونجا بود و اونایی که از رودخانه ی thames کشیده. به هر حال همونش هم غنیمت بود. اینطرفا همینش هم باید خدا رو شکر کرد. پارسال هم ونکوور زیارت نمایشگاه آثار لوترک نصیبمون شد.
اوه راستی بعد از نمایشگاه مونه من و مارک به قسمت معمولی گالری هم یه سری زدیم (غاقل از اینکه بقیه یه ساعت بیرون منتظر ما هستن ... شرمنده خلاصه) و اونجا هم یه سری تابلو از پیسارو و یه دونه فکسنی از رنوار و سزان هم بود که زیارت اونا هم به هر حال ثواب داشت.

ابطحی
از ابطحی خوشم میاد. یا اینکه حرفهای زیادی راجع بهش هست و خیلی ها دوست دارند بگن اینا همه اش الکیه و وبلاگش هم برای خر کردن جوانها است، حتی اگر هم این حرفها درست باشه همین که به این فکر افتاده که از این راه عمل کنه نشون میده که با بقیه فرق داره.
در اینترنت باز بودن ایشون هم شکی نیست، و این هم خودش باز نشون میده که آدم باحالی هستند. چند نفر از پدر و مادرهای شما اهل اینترنت هستند؟ خیلی ها ایمیل رو هم به زور میدونند چیه، چه برسه به اینکه وبلاگ داشته باشند.
به هر حال، از نوشته های وبلاگ آقای ابطحی من که لذت میبرم و به نظر من معمولا خیلی بامزه مینویسند. برای همین هم مدتی بود میخواستم کاریکاتورشون رو بکشم. میدونستم که احتمال اینکه ناراحت بشن از این کار خیلی کمه. خودشون هم که دائم راجع به وزن و چاقی خودشون هم شوخی میکنند بنابراین فکر نمیکردم مشکلی باشه.
بالاخره چند شب پیش فرصت شد که این کار رو بکنم، و بعدش هم کاریکاتور آقای خاتمی رو هم کشیدم. برای خود آقای ابطحی رو هم اینها رو فرستادم ولی فعلا که خبری ازشون نشنیدم، به هر حال امیدوارم که بدشون نیاد چون واقعا قصد توهین نیست. البته این یه چیز بدیهی هست ولی متاسفانه تو جامعه ما دائم باید توضیح بدی این چیز ها رو. خلاصه کاریکاتور ها رو میتونید تو دفترچه نقاشی، اینجا و اینجا ببینید. به زودی به شکل کاغذ دیواری و با کیفیت بالاتر هم قابل دریافت خواهند بود. در ضمن، iranian.com هم لطف کرده و اینا رو تو سایتش گذاشته.

پیکاسا
مممم چیزه، این انریکه ایرونی رو دیدین؟
راستی هفته ی پیش این برنامه ی پیکاسا رو گرفتم. عجــــــــــــــــــــب چیز توپیه لامصب. شدیدا به همه ی کسایی که عکس زیاد دارن رو کامپیوترشون و یا عکاسی دیجیتالی میکنند و دنبال یه برنامه ی خوب برای آرشیو کردن و نگهداری و نمایش عکساشون هستند اینو پیشنهاد میکنم.
یه برنامه ی خیلی خوشگل، تر تمیز و کاملا به درد بخور. دم گوگل
گرم که احتمالا اگه اینا رو نمیخرید برنامه اش مجانی نبود. بهترین چیزش اینه ک راحت میتونی عکس ها رو ایمیل کنی برای این و اون، بدون اینکه مجبور بشی خودت عکس های بزرگ رو دستی resize کنی. بدبختی من همیشه تو همین بود و از روی تنبلی حوصله نداشتم تک تک همه ی عکس ها رو کوچیک کنم و واسه هیچکی نمیفرستادم. ولی این خودش اتوماتیک عکس ها رو قبل از ضمیمه کردن به ایمیل به هر اندازه ای که بخواهی resize میکنه.

همسایه
این همسایه بالایی های من، نمیدونم چه مرگشونه، چلاق هستند یا چی. هر روز یه چیزی از دستشون میافته زمین. بعد یه چیز هم نیست آخه، معلوم نیست چیه، انگار مثلا بیست تا تیله از دستشون میافته و همه جا پخش میشه. صد دفعه این تا حالا تکرار شده. منم این پایین فقط صداش رو میشنوم طبیعتا. یا مثلا کلی سکه میافته، چیزایی که پخش میشه و سر و صدای اعصاب خورد کن داره. حتی نصفه شب هم شده این اتفاق بیافته.
البته کلا قابل تحمله، فقط بعضی وقتا شاکی میشک میخوام بزنم به سقف که بابا، چلاق جان، آشغالاتو نمیتونی نندازی زمین؟ به هر حال دیگه بیست روز دیگه از اینجا میرم به خونه ی عالی جدید و از این سگدونی خلاص میشم.
(در ضمن اینو هم بگم که همسایه های این خونه البته خداییش خیلی خوب بودن، من چون قبلا شونصد تا همسایه بد داشتم میدونم. بد بختا با اینکه بعضی وقتا که دوستام میومدن پیشم هر شب دیگه صدای موزیک تا صبح بلند بود و چند تا مهمونی پر سر و صدا هم داشتم جیکشون در نیومده، با اینکه همسایه بقلی یه خونواده ی چینی هستن و این چینی ها معمولا هر چی میشه فوری میرن شکایت میکنند، اینا خوب بودن، ایشالا خونه ی جدید هم از نظر همسایه شانس بیارم .... راستی اون موقع که همه اش دنبال خونه بودیم خیلی جا ها که میرفتیم همه اش یا رو میگفت مثلا آره اینجا ساختمونش خیــــــــلی خوب و آروم هست و همه ساکت هستند، مثلا به عنوان یه پوئن مثبت. حالا نمیشد بهشون بگم بابا به خدا من دنبال ساختمون آروم نیستم چون خودم هم میخوام سر و صدا کنم!)

تلفن شیرین
امروز مادرم برگشت ونکوور، بعد از حدود یه ماه. اونایی که مادرم رو میشناسند میتونند حدس بزنند تفاوت وقتی که هست با نیست چطوریه. الان صدای جیرجیرک میاد خونه ام تقریبا!!!
خلاصه که حسابی خلوت شده. اولین بارش بود مادرم که میامد پیشم تورنتو، از سال پیش که اومدم اینجا. کلی خلاصه کمک کرد که خونه ی جدید پیدا کنم (که بالاخره هم پیدا کردم)، کلی هم غذا درست کرد، کلی هم دوستاشو دید (که ماشالا همه جای دنیا کلی دوست داره). و از اینجا کلا خیلی خوشش اومد و اگه به خاطر کارهایی که تو ونکوور داشت نبود ممکن بود بیشتر بمونه.
البته مطمئن هستم لحظه ای که پاش رو تو خونه ی قشنگ ونکوور میذاره یه نفس راحتی میکشه که از این حلفدونی من خلاص شده!
در مورد اینکه آدم احساساتی نیستم قبلا فکر کنم نوشته بودم. یه مقدارش بر میگرده به عادت شاید چون از بچگی زیاد پیش میومد که چند ماهی تنها باشیم یا من با برادرم باشم و از پدر و مادر دور باشیم. یه مقدارش هم به شخصیت خودم برمیگرده فکر کنم. به هر حال با تنهایی و تنها زندگی کردن راحت کنار میام و با اینکه اولش عجیبه و خونه یه هو سوت و کور میشه ولی خوشبختانه اصلا بهم فشار نمیاد.
با این وجود یکی از دوستان مادرم در ونکوور، امشب بهم تلفن کرد، از ونکوور. میخواست بگه جای مامانت خالی نباشه. کار خاصی نباشه شاید، ولی کار رایجی هم نیست. یعنی هیچ کس دیگه حتی دوستای خودم هم بهم زنگ نزدند (کما اینکه واقعا از کسی هم انتظار نداشتم چون هیچ اتفاق ناگوار یا خاصی نیفتاده، و خودم هم اگه بودم فکر نکنم زنگ میزدم). واسه همین خیلی حال کردم با این کار راستشو بخواین.
البته دفعه ی اول هم نبود. دفعه ی پیش هم مثلا وقتی برای تعطیلات سال نو داشتم یک هفته میرفتم ونکوور چند روز قبل از اینکه برم از اونجا زنگ زدند که منو واسه یه مهمونی دعوت کنند. باز با توجه به اینکه دوست مامانم هستند و مامانم هم طبیعتا دعوت بود و هیچ دلیلی نداشت زنگ بزنند و میتونستند به مامانم بگن، این کارشون هم خیلی چسبید.
یعنی نمیدونم، همین کارای کوچیکه که یه دفعه تاثیر خیلی بزرگی میذاره. البته ممکنه علاقه ی قبلی من به این دوست مامانم هم تاثیر داشته باشه در اینکه من انقدر لذت بردم از این کار. چون این خانم هم مثل مادرم خیلی با حال و شیطون هست و کاملا میتونم مجسم کنم وقتی همسن و سال خودم بودند چقدر دختر پر جنب و جوش و باحالی بودند (همینطور که الان هم هستند). این احساس رو بهت میدن که میتونی راحت باهاشون به دور از تعارف های مسخره ی ایرونی - در عین حال در کمال احترام - خیلی خودمونی صحبت کنی و گپ بزنی درباره ی هر چی که بخوای، حتی دختر بازی و رابطه هایی از این قبیل.
خلاصه که فکر نمیکنم وبلاگ من رو بخونند، ولی مونا جون، واقعا دم معرفتتون گرم. =)

فوتبال تعطیل
سوم شدیم. بحرینی های کثیف رو 10 نفره 4-2 کوبوندیم. یه جورایی انتقام گرفته شد.
به هر حال یه جام آسیای دیگه هم سوم شدیم و فعلا فوتبال تعطیل تا بازی با اردن در سپتامبر.
فقط دم مهدوی کیا که با تمام کله شقی دعوای آخر بازی رو شروع کرد و همه ی کسایی که ادامه دادنش گرم، خاطره ی تلخ 3 سال پیش هنوز تو گلوشون گیر کرده بود. کریمی هم که دیگه خدایی خودش رو ثابت کرد (کاش پنالتی رو اون میزد که آقای گل هم میشد).
دم همه ی بازیکن ها گرم.
البته خبر بد اینکه با کارت قرمزی که مهدوی کیا و برهانی گرفتند به احتمال خیلی زیاد از بازی با اردن محروم خواهند بود. ظاهرا کارت ها از یه بازی رسمی به بازی بعد منتقل میشه، حتی اگه در چارچوب مسابقات مختلف باشه. و این خودش بدبختی خیلی بزرگیه، تقریبا تمام گلهامون رو تو این بازی ها مهدوی کیا ساخت.
فیلم گلها و دعوای آخر بازی رو اینجا ببینید.

روز عزاست امروز
روز عزاست امروز

بی بی خدیجه
آقا اوضاع خیلی خرابه . ایران 10 نفره است و 1-1 مساوی. از این نذر مذر های بی بی خدیجه و بی بی سکینه هر چی بلد هستید بکنید جان مادرتون که ایران این چینی های کثیف رو شکست بده. امام زمان هم امضا کنه بد نیست.

مغز که نیست
عجب خرابکاری شد. لینک هودر رو دیدم درباره ی اینکه چطوری با مایکروسافت ورد میشه کارت ویزیت ساخت. بعد زیرنویسشم خوندم دیدم میخواد تا قبل از کنفرانس کارت هاشو درست کنه. بعد تو اون لینکه اون screenshot که از اون کارته رو دیدم که خیلی ضایع هست، نمیدونم چرا یه هو فکر کردم که مثلا همه ی کارت ها رو همونطوری میشه فقط درست کرد و هودر هم میخواد یه کارت اونطوری بزنه برای خودش،بعدشم همه اش فکر و حواسم به استادم بود که هیچی بلد نیست از این کار های دیزاین و امروز براش یه وبسایت درست کرده بودم. خلاصه یه هو ناراحت شدم که این کارت ها که آبروریزیه خیلی، برای هودر ایمیل فرستادم که بابا مایکروسافت ورد چیه، خودم برات کارت درست میکنم!!!
بعد تازه یه هو دوذاری ام افتاد که ای بابا، اون که خودش این کاره است و کلی بروشور و کارت و اینا هم برای بقیه تازه درست کرده، این چه ایمیل احمقانه ای بود که براش زدم؟؟
ولی جدای از این کلا از کارت درست کردم خیلی خوشم میاد، خیلی از بروشور و پوستر راحت تره. تو یه سایز خیلی کوچیک و محدود میتونی سریع و راحت یه طرح ساده و باحال بدی. به هر حال، برم بخوابم که فردا کله ی سحر باید بیدار شم فوتبال داره.
راستی این سوتی دوم امروز بود. سوتی اول این بود که فکر کنم استادم این سایتم رو فهمید و تو اون صفحه ی "درباره ی من" یه چیزایی نوشته بودم که نمیتونست چندان خوشایند هیچ استادی باشه، به هر حال فوری قبل از اینکه سکته ی ناقص کنم صفحه رو نابود کردم ولی فکر کنم کار از کار گذشته بود، حالا از اخلاقش تو جلسه ی بعدی معلوم میشه. برای همینه اون صفخه الان نیست، حالا بعدا درستش میکنم.

دون پاشی
به این میگویند دون پاشی.