
پرت و پلا
چند وقت پیش، همان موقع که موضوع خلیج فارس داغ بود، از طرف ضمیمه ی "خردنامه" ی همشهری به من گفته بودند مقاله ای درباره ی "آفات وبلاگ" وبلاگ بنویسم تا اگر خوب بود چاپ کنند.
من از نوشتن عذرخواهی کردم. هم نویسنده ی خوبی نیستم، هم به نظرم آمد کل ضمیمه شاید خیلی "ضد وبلاگی" باشد و به نحوی در دام نخواسته بیافتم. در عین حال آن موقع چیزهای زیادی به فکرم نیامد که "آفات وبلاگ" محسوب شوند.
ولی راستش را بخواهید، مدتیه به این نتیجه رسیدم که این درست نیست، و واقعا وبلاگ نوشتن پیامد های منفی قابل توجهی هم دارد. مهمترین آن به نظرم اینه که تقریبا غیر ممکنه که مطلبی بنویسی و به کسی بر نخورد. مخصوصا وقتی تعداد خوانندگان (آنهایی که از آشنایان هم هستند( زیاد میشود. اکثر مواقع هم طوری هست که یک مطلبی نوشتی کاملا نامربوط به مسایل دیگران، و یک مشاهده یا عقیده یا داستان کاملا شخصی، و وقتی آن را مینوشتی اصلا هیچ کس یا موضوع خاصی تو فکرت نبوده. ولی باز کسی پیدا میشه که، احتمالا به دلیل شباهت آن مطلب با اتفاقی که برای آن شخص افتاده، فکر میکنه مطلب در باره ی اونه و به هر حال بهش بر میخوره.
به همین دلیل شاید هفتاد درصد مطالبی که میخواهم بنویسم را نمینویسم و آنهایی را هم که مینویسم یک ساعت قبلش فکر میکنم که آیا هیچ کسی ممکنه چیزی تو این مطلب بخونه و بهش بربخوره یا نه.
ولی باز هم با این حال به یکی بر میخوره. و این از نظر من بزرگترین آفت وبلاگه. همینجا شاید بهترین وقت باشه برای اینکه این رو هم بگم که من هیچوقت هیچ مطلبی رو میان سطور و غیر مستقیم درباره ی کسی نمینویسم، و اگر چیزی درباره ی کسی باشد کاملا واضح است. اگر چیزی بیشتر از آن در مطلب دیدید مطمئن باشید که درباره ی شما نیست و به خودتان نگیرید. از گفتن این مطلب هم به همون اندازه بدم میاد که از توضیح دادن درباره ی نقاشی بدم میاد. ولی حالا که گفتم.
* * *
امروز با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکردم، دانشجوی دکترا است و قبلا آمریکا بوده. برایش مشکلات مهاجرتی از آمریکا پیش آمده و مجبوره بعد از دو سال اینجا بودن برگرده آمریکا. یکی از بدترین سناریو ها است واقعا. وسط برنامه ی دکترا، بدبختی پیدا کردن دانشگاه دیگر در آنجا و منتقل کردن، اسباب کشی، عوض شدن شهر و محیط. واقعا ناراحت شدم. خودش هم مسلما ناراحت بود ولی در عین حال گفت زندگی همینه ، قرار نیست همیشه همه چیز بر وفق مراد باشه.
خیلی خوشم اومد چون دقیقا این حرف من است، حتی فکر کنم چندین بار قبلا خودم عین همین حرف رو به دیگران هم زدم. attitude من هم نسبت به زندگی چند سالی است که دقیقا همین بوده، و واقعا سعی کرده ام از مشکلات استقبال کنم. به نظر خودم هم واقعا نسبت به قبل که این attitude را نداشتم خوشحال تر و راحت تر هستم، حتی در مواقع سخت.
* * *
گرامافون با آهنگ آرش، از آرش سوئدی آپدیت شد. به این میگن Europop ایرانی!!! آهنگ تمیزی است، و نمیخواد بیشتر از چیزی که هست باشد . یک پاپ خیلی ساده و straightforward. اونهایی که پاپ گوش نمیکنند خوب از این هم خیلی خوششان نمیاید، و قرار هم نیست که بیاید. ولی دست کم مینیمم چیزی رو که یک آهنگ معمولی که اینجا از رادیو پخش میشه (و حتی شاید محبوب هم بشه) باید داشته باشه رو داره، چیزی که معادل های پاپ لس آنجلسی ایرانی هنوز ندارند و بازم احتمالا به ضد ایرانی بودن متهم میشم. این خانم Helena هم که تو این آهنگ همراهی میکنه آرش رو به نظرم از هر vocalist پاپ ایرانی ای که شنیدم، بهتر میخونه. ایرانی هم نیست. صدایش خش قشنگی داره و نت های بالا رو هم میتونه تمیز اجرا کنه. نمیگم نابغه یا پدیده است، هیچ فرقی هم با هزار تا مشابه دیگر که پاپ خارجی میخوانند نداره، ولی همین اش هم ما نداریم (دست کم تو لس آنجلس) یا اگر داریم هیچ وقت آهنگ هایی که قابلیت هاشون رو نشون بده (بدون چهچه زدن و فریاد کشیدن) نخوانده اند. آنهایی هم که تک و توک آمده اند، به دلیل بازار مزخرف صنعت موسیقی ایرانی تو لوس آنجلس، که ظاهرا تنها دموگرافی آن راننده کامیون ها هستند، به سرعت فراموش شدند. (یک آهنگ شندیم چند سال پیش از خواننده ای به اسم فیروزه، که واقعا خوب بود، ولی دیگه پنداری دود شد رفت هوا).
آها در ضمن این رو هم قبول دارم که سلیقه ها فرق میکنه، و صد البته قرار نیست همه از چیزی که من دوست دارم خوششون بیاد یا برعکس، ولی متاسفانه سیستم موسیقی ایرانی در خارج طوری بنا شده که تقریبا فقط یک سلیقه ی خاص (یا چند نوع سلیقه ی معدود) رو ارضا میکنه. البته این داره عوض میشه به آرامی.

Swingle Singers
یادمه آخرین معلم پیانو ام تو ونکوور، یه پیرمرد خیلی مهربان و کاردرست آلمانی الاصل، آقای Rompf، یکی از فیوگ های باخ رو که میخواست بهم یاد بده گفته بود این رو گروه Swingle Singers هم به شکل vocal خونده. نمیدونم چرا دنبالش نرفتم هیچ وقت که پیدا کنم.
چند روز پیش داشتم درباره ی تاریخچه ی موسیقی lounge بیشتر میخواندم و یه جایی به اسم گروه Swingle Singers بر خوردم و ناگهان یاد معلم قدیم افتادم و تصمیم گرفتم که آهنگهایشان را بگیرم و بشنوم به امید اینکه آن فیوگ باخ (که شماره اش را هم یادم رفته و نت اش را هم اینجا ندارم) پیدا کنم.
هر چه گشتم و شنیدم آن قطعه را پیدا نکردم، ولی قطعات خوب دیگری را یافتم. این گروه قدیمی 8 نفره در سالهای 60 در فرانسه تشکیل شد. کاملا vocal هستند (گروه کر هستند در واقع) و تقریبا هر نوع آهنگی که فکر کنید را به شکل کر اجرا کرده اند، از آهنگ های پاپ گرفته تا کلاسیک. از کلاسیک ها، باخ و موزارت رو بیشتر از همه اجرا کرده اند، و یکی دو آلبوم دارند که این آهنگ ها رو به شکل جاز خوانده اند.
هنوز خیلی عاشقشان نیستم چون کلا عاشق کر نیستم و یک کم به نظرم جوادی میاد، ولی گوش دادن قطعات کلاسیک، مخصوصا آنهایی که قبلا خودم زده ام، برایم جالب است.
یکی از قطعه های خوب رو گذاشتم تو گرامافون اگر دوست داشتید گوش کنید. اگر هم پیانو میزنید و میخواهید مشخصات قطعه را بدانید تا نت آن را پیدا کنید و بنوازید، این three-part invention باخ در G minor است، که فکر کنم میشه invention یازدهم سه-قسمتی، و مثل همه ی invention ها قطعه ی آسانی برای نواختن است. البته من هیچوقت این رو نزدم ولی شدیدا آرزو میکردم پیانو ام اینجا بود تا امتحان میکردم.

روز خوب
عجب روز عجیب غریبی بود. راستشو بخواین مدت ها است که زیر استرس زیادی هستم، بیشترش به خاطر پروژه ی فوق لیسانسه که خیلی خوب پیش نمیره و اعصابم رو خورد کرده یه جورایی. به جز اون پروژه های غیر درسی خودم هم هست که هیچ وقت تمومی نداره و واقعا خسته ام کرده.
امروز ولی اولین روز خوب بعد از مدت ها بود. اول از همه دفاعیه ی یکی از هم گروهی ها بود. تنها دختر گروهمون بود (پارسال البته، امسال چند تا دختر جدید آمده اند). و تنها کسی هم بود که خیلی شبیه من بود: یعنی به رشته مان خیلی علاقه نداشت و بیشتر اهل هنر بود. خیلی هم طول کشیده بود تا فوق اش رو تموم کنه و خوب ظرف دو سال گذشته در گیر و دار کارهاش بودم. خیلی دوست داشتم که دفاعیه اش به خوبی پیش بره و واقعا هم خوب برگزار شد. سوالها رو خیلی خوب جواب داد و واقعا خیلی برایش خوشحال شدم.
خبر خوب بعدی این بود که فهمیدم نه تنها یک ماه بیشتر از اون موعدی که فکر میکردم برای فارغ التحصیل شدن وقت دارم، بلکه اگر از آن موعد هم بگذرم باز بدبختی ام از آنچه فکر میکردم خیلی کمتر است، و این خیلی خوشحال کننده بود.
بعد با یکی از بچه ها رفتیم مغازه ی کامیک فروشی Silver Snail، و به طرز ناباورانه ای نسخه ی سیاه و سفید انگلیسی "تن تن در آمریکا" را داشتند!!! تا آنجا که من میدانم Casterman فقط سیاه و سفید انگلیسی 3 داستان رو چاپ کرده: "تن تن در کنگو"، "تن تن در شوروی" و "تن تن در آمریکا". اون دو تای دیگه رو طی دو سال گذشته در کتابفروشی های دیگه همینطوری اتفاقی دیده بودم و خریده بودم، و فقط این رو نداشتم که پیدایش کردم.
دست آخر اینکه امشب شب پوکر بود. الان تقریبا دو سال است که با یه سری از بچه های دانشگاه بازی میکنیم، خیلی قبل از اینکه انقدر از تلویزیون اینجا مسابقات پوکر پخش کنند و همه گیر بشه شروع کرده بودیم. خیلی هم تفننی بازی میکنیم و در واقع فقط دلیلی است برای جمع شدن دور هم و بگو و بخند. هیچ کدامشان هم ایرانی نیستند، و شخصا بازی کردن با آنها رو بیشتر دوست دارم، چون با قوانین اصلی بازی میکنند (نه قوانین من در آوردی ایرانی ها) و در عین حال هیچ تعارفی هم با هم نداریم و خلاصه همه با هم راحتیم. شام که سفارش میدهیم هیچ کس تعارف بیخودی و الکی نمیزند و با هیچ کس مجبور نیستی گلاویز شی و هر کس سهم خودش را میدهد. اگر هم کسی پول خورد نداشته باشد یا به هر دلیلی ندهد هیچکس ناراحت نمیشود و طرف مثلا دفعه ی بعد یک جوری جبران میکند. در واقع دست و دل بازی ایرانی ها را تا حدی دارند، بدون تعارف های مسخره و اعصاب خورد کن.(نه اینکه همه غیر ایرانی ها اینطوری باشند، ولی این ها خوشبختانه اینطوری هستند.) به هر حال، من تا حالا طوری که بازی میکردیم اول شب خیلی میبردم ولی بعد کم کم حوصله ام سر میرفت و چون با پول نسبتا کم هم بازی میکنیم، دیگه raise های خرکی میکردم و آخر سر در مدت کوتاهی همه ی پول را میباختم.
این دفعه ولی از دو سه روز پیش به خودم گفته بودم که الکی بازی نمیکنم و امشب من میخواهم برنده باشم. خلاصه خواستن توانستن است و این چیزا و شانس هم یاری کرد و برای اولین بار بازی فقط یک برنده مطلق داشت و آن هم من بودم. پولش خداییش خیلی کم است و هفته ی بعد احتمالا دو برارش را میبازم ولی تو این دو سال هیچ وقت اینطوری نبرده بودم و برای همین (مخصوصا چون از قبل تصمیم گرفته بودم که ببرم) خیلی حال داد.
همه ی اینها ولی خداییش هیچ است اگر فردا صبح ایران به ژاپن ببازد. اگر ببریم ولی یکی از بهترین 24 ساعت چندین ماه اخیر را خواهم داشت.
امیدوارم که ببریم.

مدرسه ی ایرانی
چند وقته میخوام درباره ی مدرسه ای که میرفتم بنویسم. وسط کلاس چهارم که از ایران رفتیم به امارات. اونجا من و برادرم تصمیم گرفتیم مدرسه ی ایرانی بریم. البته بعد از دیدن مدرسه راستش رو بخواهید رغبت چندانی هم نداشتیم، ولی رفتن به مدرسه ی خارجی هم برای یه بچه ی کلاس چهارمی مثل من خیلی ترسناک بود.
در امارات چندین مدرسه ی ایرانی وجود داره. سیستشمون هم خیلی جالبه. کاملا تحت پوشش وزارت آموزش و پرورش ایرانه. همه ی معلمین و مسئولین مدرسه بدون استثناء، حتی مدیر، هر دو سال (یا اواخر سه سال) یک بار عوض میشدند و معلم های جدید از ایران به جای آنها میامدند. در واقع سیستمی بود که آموزش و پرورش راه انداخته بود که توسط اون معلم های ایران شانس کار کردن در خارج ایران (و گرفتن حقوق دلاری) رو داشته باشند.
معمولا معلم هایی که می آمدند هم باید امتحانات زیادی رو رد میکردند و از صافی های زیادی رد میشدند تا به خارج اعزام بشوند. معمولا هم کسایی که میامدند دو دسته بودند: آنهایی که چیزی بارشون نبود و با پارتی اومده بودند و اونهایی که واقعا کارشون درست بود و معلمان خیلی خوبی بودند.
هر دو دسته، ولی، چون فقط دو سال آنجا بودند و طبیعتا میخواستند از حقوق ارزی که میگیرند حد اکثر استفاده را بکنند، معمولا در مدت اقامت دو ساله در امارات از هر گونه خرج اضافی خود داری میکردند و خودشان و خانواده هایشان واقعا در بدترین شرایط زندگی میکردند، تا هر چه بیشتر پولشان را جمع کنند. داخل مدرسه (حد اقل مدرسه ی ما در ابوظبی) هم یک مجموعه ی مسکونی خیلی فکسنی و اسف ناک بود که معلمان همانجا زندگی میکردند و فکر میکنم اجاره هم نمیدادند (یا خیلی کم میدادند(.
از نظر قوانین مدرسه هم کاملا عین ایران. بیشتر معلم ها و مدیر شدیدا حزب اللهی بودند. موی بلند و شلوار جین و این چیزا هم ممنوع بود. مثل ایران دیگه.
یه چیز دیگه اینکه به جز من و برادرم، تقریبا هیچ تهرانی دیگری در مدرسه نبود. آن موقع امارات خیلی خلوت تر از الان هم بود و ایرانی ها زیاد نبودند. بقیه ی دانش آموز ها همگی (بدون استثناء) از روستا های دور افتاده ی جنوب کشور بودند. جاهایی که اسمشون رو هم نشنیده بودیم. معمولا خانواده هایشان هم بازاری بودند و نسبتا فقیر، یا اگر هم فقیر نبودند طرز زندگی شان بسیار سنتی بود، مثلا کمتر کسی در خانه اش مبل یا صندلی داشت.
به هر حال، من و برادرم از ناف شهرک غرب افتاده بودیم وسط همچین محیطی. فقط تهرانی بودن ما کافی بود که همه از ما بدشان بیاید، حالا درس خوان بودن ما را هم به ان اضافه کنید و دیگه میشد نورعلی نور.
بقیه ی بچه ها هم به طرز کاملا شگفت آوری درس نخوان بودند!!! یعنی چیز عجیبی بود. خود معلم ها هم باورشان نمیشد بعضی مواقع. مثلا فاصله ی بین نفر دوم کلاس با من، در طی هفت سالی که آنجا بودم همواره چیزی نزدیک 7-10 نمره بود (از بیست)!!!
خلاصه خیلی طول کشید تا اینکه با بقیه ی بچه ها کمی صمیمی و دوست بشوم. فقط سالهای آخر دیگر فکر کنم خودشان عادت کرده بودند و میدونستند که اوضاع همینه که هست، و دیگه با بیشترشان رابطه ی خوبی داشتم. در ضمن به هر حال تعداد کم بود و از هر کلاس، یکی بیشتر نبود. در نتیجه هر سال با همان بچه های سال قبل دوباره همکلاسی بودیم (البته منهای آنهایی که رفوزه شده بودند، سال آخر دیگه مثلا از 30 نفر اولیه فقط 10-12 نفر باقی مانده بودیم!!!).
این وسط جالب ترین چیز رفتار بعضی از معلم ها و مخصوصا آخرین مدیر با ما بود. معلم هایی که شدیدا حزب اللهی بودند هم از ما خیلی بدشان میامد. نمیتواستند تحمل کنند دیدن اینکه دو نفر آدم تر و تمیز و متفاوت با خودشان، که مغزشویی های آنها درشان اثری نداشته موفق ترین دانش آموزان مدرسه هستند. مخصوصا وقتی با بچه های خودشان مقایسه میکردند.
آخرین مدیر دخترش همسن من بود و مثلا رقیب من. یادمه هر سال در مسابقات علمی که سراسری انجام میشد دخترش همیشه یک رتبه پایین تر از من بود و از این بابت به شدت عصبانی بود. یادمه به چند نفر از معدود تهرانی های دیگه که ماموریتی بودند و دوست من بودند گفته بود که با پندار نگردید و کلی از من و اینکه آنها را از راه راست به در خواهم کرد برایشان گفته بود. یا مثلا معلم های عوضی ورزش که هر ثلث نمره ی کامل به من نمیدادند، چون تنها حربه ای بود که میتوانستند از آن استفاده کنند تا معدل من 20 نشه. تعداد ثلث هایی که همه ی نمره هام 20 بود و مثلا ورزش یکدفعه 16 باور نکردنیه. یا مثلا معلم بی شعور و عقده ای مثلثات، که بعد از اینکه برادرم رتبه ی 18 کنکور رو آورد به جای اینکه خوشحال باشه شاگردش انقدر موفق شده (فکر نکنم تو عمرش یارو هیچ شاگردی اینطوری داشته ) رفته بود باز اینور آنور کلی از من و برادیم بیخودی بد گفته بود و عقده و حسادت رو تو چشماش میشد دید.
در میان چنین آدم های بی شعوری، چند تا معلم خیلی خیلی خیلی خوب هم آمدند. اسم های بیشترشان را یادم رفته ولی خودشان و درس دادنشان را هیچوقت یادم نمیرود.
در ضمن من نظام قدیم بودم. رسما آخرین بازمانده ها از نظام قدیم بودیم، چون سالی که ما وارد دبیرستان شدیم سالی بود که دیگر همه ی مدرسه ها در ایران نظام جدید شده بودند، ولی در امارات به دلیل کمبود معلم هنوز نظام قدیم بود، که آنجا هم از سال بعدش نظام جدید شد.
تا سال سوم دبیرستان آنجا بودم و سال آخر را در کانادا تمام کردم که آن داستانی دیگر است و مطلبی دیگر میخواهد. ولی در کل، برادم ونداد هم همیشه میگوید، رفتن به مدرسه ی ایرانی اتفاق خیلی خوبی برای ما بود. هر چند اصلا خوش نگذشت و دوست های زیادی هم از آن دوران نداریم، ولی همینکه من الان دارم اینجا فارسی مینویسم را مدیون همان مدرسه هستم. یا باز به قول برادرم، همان روابط محترمانه ی بین دانش آموز و معلم، و اینکه مثلا معلم ها هم دانش آموزان را "آقای فلانی" صدا میزدند، تاثیر زیادی در رفتار اجتماعی و شعور آدم میگذاره. و به خصوص من که اینجا هم مدرسه رفته ام این تفاوت ها را بیشتر درک میکنم و کلا از رفتن به آن مدرسه ی کذایی اصلا پیشمان نیستم.

بهار چی بود؟
عجب خوابی کردم من سال تحویل! حتی صدای تلفن رو هم نشنیدم! تا آخر سال خوابم فکر کنم.
گرامافون رو چک کنید که بالاخره به روز شد. یه track از "زد-بازی" گذاشتم. گروه رپ جدیدی هستند که تو محافل رپ (!!!!) چند ماهیه که خیلی سر و صدا کردند . یه جورایی دارند رپ ایرونی رو تکون میدن.
مرسی از پدرخوانده ی همه ی رپر ها، استاد دیو که این رو برام فرستاد.
چند تا آهنگ دیگه هم دارند زد بازی و چند دفعه خواستم بذارمشون ولی بیشترشون خیلی کثیف هستند و بد و بیراه زیاد توش میگن. این یکی ولی بی خطره. بهترین آهنگشون نیست، ولی جدیده و به قول دیو "مفرح" است. سه نفر هستند (سامان "ویلسون"، مهرداد "هیدن" و "ام جی"( و تو انگلستان هستند، ولی معلومه زیاد میرن ایران.
امممم، دیگه چه؟ هیچی دیگه، دیشب پیش یکی از دوستا بودیم و مادرش سبزی پلو ماهی خیلی عالی درست کرده بود و صرف شام با موزیک بسیار عالی (ببل گیلبرتو و غیره) بسیار خوش گذشت. بعدش هم یه جای دیگه که اونجا هم خوش گذشت و موزیک البته متفاوت بود. بعدشم مثلا خواستیم با دوستم بیدار بمونیم خونه ی من که مثلا سال تحویل و این چیزا، ولی رفت خونه ی خودش که یه لباسی عوض کنه و با دوچرخه بیاد که دیگه خوابش برد ظاهرا و من هم به همچنین. امروز هم هوا خیلی ابری و مزخرفه اینجا، اصلا هیچ حقی نداره اینطوری باشه روز اول سال. من هم کلی کار دارم که نمیدونم به چه ترتیبی انجام بدمشون. شاید یه استخر الان کمک کنه که تصمیم بگیرم.
استخر، تو بهترینی.

گمبه
امشب تولد یکی از بچه های روزنامه بود. بیرون بودیم. برای اولین بار، یکی که اصلا نمیشناختمش کامیک استریپ من رو (که تو روزنامه هم چاپ میشه) میشناخت!!! حتی اسمش رو هم بلد بود تلفظ کنه! دروغ چرا، خیلی خیلی حال داد.!

فلان و اینا
در باب فرستادن ایمیل های فله ای تبریک خیلی ها گفته اند و نوشته اند. امسال انتظار داشتم به برکت سر اورکات از این ایمیل ها خیلی بیشتر هم بگیرم. کار این جور آدم ها رو راحت کرده این اورکات. یکی گرفته ام تا به حال.
کمتر از تعدادی هست که فکر میکردم و از این بابت خوشحالم. کار خیلی خیلی زشتیه به نظر من و هیچ ازرشی نداره. ولی امروز یه ایمیل گرفتم از یکی از دوستان که به این کار اعتراض داشت. ولی خود او هم از همین قابلیت send to friends اورکات استفاده کرده بود و این ایمیل اعتراض آمیز رو به همه فرستاده بود. دیدم تعارض جالبیه. یعنی به نظر من این کار هم خیلی بهتر از فرستادن تبریک فله ای نیست. همونطور که اونها وقت نذاشتن به طور شخصی تبریک بگن (یا اصلا نگن)، تو هم در واقع وقت نذاشتی به طور شخصی فقط برای همونها که این کار رو کردن ایمیل بزنی و انزجارت رو از این کار نشون بدی. به همه این رو فرستادی در حالی که اصلا لازم نیست، چون خیلی از همین آدم ها هم احتمالا مثل تو فکر میکنند و از این ایمیل های فله ای بدشون میاد. اسپم، اسپمه دیگه، حالا هر محتوایی میخواد داشته باشه. اگر هم این کار رو کردی که پیشگیری بکنی و به مردم بگی که از این ایمیل ها نفرستند، که باز هم توهین آمیزه و تو در مقامی نیستی که به بقیه درس اخلاق و اتیکت بدی.
این از این. الان بعد از یک سال و اندی از بازی فوتبال اومدم، بازی کوچک و 6 نفره با اعضای گروه تحقیقاتی خودم. با اینکه عاشق فوتبال هستم از پارسال به خاطر مصدومیت و کمر درد مسخره نتونسته بودم بازی کنم. فکر کردم دیگه خوب شده و یک سال و نیم استراحت کافیه.
ولی مثینکه اشتباه کرده بودم. دیگه فکر کنم تا آخر عمر نباید فوتبال یا ورزش های پر تحرک بکنم.
یه اتفاق مسخره ی دیگه (که دوستام اگه بشنوند میخندند لابد) اینه که امروز جواب آزمایش خونم اومد و ظاهرا چربی خونم زیاده. یعنی خیلی زیاد!!! منی که اصلا غذا نمیخورم که بخواد حالا چربی باشه. و دکتر گفته باید خیلی رعایت کنم و اصلا چربی نخورم.
از یه نظر خوبه، فرج اجباری میشه که درست غذا بخورم. از اول امسال شروع به ورزش و gym رفتن اساسی کرده بودم، حالا تغذیه مناسب هم بهش اضافه بشه خیلی خوبه. البته اگر این کمر درد لعتنی دوباره-احیا-شده بذاره.
دیگه چی؟ خیلی سرم شلوغه و ذره ای حال و هوای عید رو احساس نمیکنم. کارهای طراحی خیلی زیادی دارم که باید تمام کنم، و تحقیق خودم هم هست که لامصب خوب پیش نمیره و خیلی اعصابم رو خورد کرده. یه کنفرانس هم تو ماه ژوئن قبول شدیم و معنی اش اینه که تا اون موقع باید جوابهای لازم رو به دست بیارم، از یه طرف خوبه چون فشار میذاره و مجبورم تمومش کنم.
بدترین ولی TA لعتنی هست. این ترم بدترین درس ممکن بهم افتاده و باید برنامه های C 70-80 نفر رو اجرا و تصحیح کنم!!! رسما عذابی از این بیشتر نیست، با این همه undergrad کله پوک و نفهم که یه کار ابتدایی رو درست نمیتونند انجام بدهند.
خلاصه زمان پر استرسی است، ولی خوب مسلما بهتر میشه. تولد یکی از دوستای خوبم هم هست که متاسفانه با این وضعیت فکر نکنم کادو اش رو به موقع بتونم آماده کنم. ولی آیه، فعلا این تبریک رو قبول کن تا به زودی بقیه اش!
---------------------------
الان خودم این مطلب رو خوندم دیدم چه مزخرف بود!!! رسما عین Debby Downer تو SNL!!! (شخصیتی است تو یکی از برنامه های اینجا، مثل فرخ لقا(؟) خانم!)
به هر حال، اوضاع انقدر هم وخیم نیست و خانواده ی گرامی از راه دور لطفا ناراحت نشوند!

...


خیلی احساس بدیه وقتی خیلی
خیلی احساس بدیه وقتی خیلی دیروقت رسیده خونه و نسبتا خوشحال هستی، بعد دو سه تا ایمیل گرفتی برای کارهای خیلی فوری ای که باید تا دوشنبه تحویل بدی، و یکی شون کاریه که قبلا درباره اش نمیدونستی و با اینکه میتونی رد کنی ولی فرصت بدی نیست و نمیخوای از دست بدی. و تازه یادت میافته که فردا شب قرار لعنتی پوکر هم داری و چون یه سری از بچه ها رو خودت دعوت کردی خونه ی یکی دیگه، هیچ راهی نداره که نری و شاکی میشی چرا وقتی خودت از اول این هفته خیای مایل به این برنامه نبودی، بیخود قبول کردی و به بقیه هم گفتی. کاملا مظطرب میشی و احساس خوب ات از بین میره.
پس بهترین نتیجه گیری اینه که از ساعت های همینطوری کم باقیمانده به خوبی استفاده کنی، یعنی بیخود وقت تلف نکنی و بری بخوابی که فردا نسبتا زود و سرحال پاشی که به همه ی کارهات برسی. البته هنوز با کمی اضطراب ولی حداقل میدونی چون خوش خوابی، بیدار نمیمونی و در طول مدت خواب ات راحت خواهی بود.
راستی از نشانه های بزرگ شدن اینه که هر چقدر هم که خوابت میاد و میخوای فقط بپری تو تخت، از مسواک نزدن احساس گناه کنی و حتی الکی هم شده پاشی بری یه مسواکی بزنی. یادمه بچگی یکی از لذت های زندگی در رفتن از زیر مسواک زدن بود، اتفاقی که مادرم به ندرت میگذاشت پیش بیاد. شاید این احساس گناه هم از همونجا میاد.

خداوندگاران
لیست "خداوندگاران" را به گوشه ی صفحه اضافه کردم. لیستی از وبسایت های نقاش ها و illustrator های مورد علاقه ام هست که گهگاه بهشون سر میزنم. این کار رو بیشتر برای خودم کردم که راحت تر به وبسایتاشون دسترسی داشته باشم. ولی خوب شما هم میتوانید استفاده کنید. از خیلی های اینها در موارد مختلف الهام گرفته ام. در ضمن لیست تقریبا random هست و ترتیب اش دلیل خاصی نداره.
اگر تو کار نقاشی و illustration هستید، هر وقت زیادی از خودتان خوشتان آمد و فکر کردید کارتان خوب است، یه سری به این سایت ها بزنید تا ببینید کجای کارید. برای افسرده شدن هم خوراک خوبیه.
اگر هم نقاش نیستید که میتوانید هر موقع خواستید از هنرشون لذت ببرید.
در ضمن این لیست به تدریج بزرگ تر خواهد شد.

عیدی اوهام
سینگل جدید گروه اوهام، "ساقی"، (که من خیلی دوستش دارم) روز 20 مارس به عنوان عیدی به طرفدارانشون روی وبسایتشون قرار خواهد گرفت، و احتمالا کل آلبوم هم تا دو-سه ماه بعدش آماده خواهد شد. پس طرفدارها 20 مارس یادشون نره.
یادتون باشه اول تو لگوماهی شنیدید :).

هرچی

* نقاشی اثر استاد J Scott Campbell یکی از خداوندگاران بزرگ میباشد. ** توضیخ غیر ضروری: این مطلب همینیه که هست. مخاطب خاصی هم نداره. *** سؤال rhetorical بود.

جایگزین: شاورما
باز دوشنبه شد و ما هوس کردیم بریم رستوران انار. الان 5-6 ماهه دوشنبه ها هوس میکنم برم انار.
لامصب نمیشد دوشنبه ها تعطیل نباشه؟

انتظامی بزرگ
اگر بخواهم یک نفر از سینمای ایران که از همه بیشتر دوست دارم را انتخاب کنم، عزت الله انتظامی را انتخاب میکنم. رسما شخصیت مورد علاقه ی من است و احترام زیادی برایش قائلم. در عین حال همیشه فکر میکردم بهترین هنرپیشه ی مرد ایرانی هم هست. حضورش در صحنه طوری بود که فیلم های متوسط رو هم برای من خوب میکرد. به قول این خارجی ها: He's a class act. به هر حال، الان روز هفتم دارد با او مصاحبه میکند. تا حالا مصاحبه ی شخصی از او نشنیده بودم و هیچ اطلاعی هم از زندگی شخصی اش ندارم، برای همین برایم جالبه خیلی. خیلی مرده.
این بهزاد ولی مثل اینکه نمیتواند ضایع بازی اش را درنیاورد اصلا. از او پرسید یک آهنگ مورد علاقه ات از فیلمها بگو که پخش کنیم. انتظامی هم گفت خوب مثلا تو "هالو" یک تکه "امشب شب مهتابه" مرضیه را خواندم. بعد بهزاد گفت خوب میگردیم پیدا میکنیم میگذاریمش. بعد ورژن لیلا فروهر را پخش میکنند!! اگر من به جای انتظامی بودم این کار برایم بزرگترین توهین بود، رسما از فحش بدتر است. وسط مصاحبه با یک اسطوره، آهنگ لیلا فروهر، آن هم نسخه ی کنسرتی اش که وسطش جیغ میکشد و همه اش هم فالش است، پخش کنی. بهزاد، چه میکنی؟
به هر حال. خیلی خوشحالم که در یک فستیوال در فرانسه از انتظامی تقدیر کردند. البته فکر کنم در جشنواره ی فجر اخیرا یک همچین کاری کردند که واقعا حقش است و هر چه کنند کم است. باورم نمیشود 83 سالش است.

تبریز
