rss feed atom feedxhtml validation css valitaion
balatarin do x do
فروشگاه آخرین عکس Lost in detail آخرین نقاشی Persian Vixen خداوندگاران sri لگوویزیون dancing Transformer watch

تبلیغ خیلی باحال سیتروئن. تقریبا 4.5 مگابایت. اگه طرفدار transformers هستید حتما نگاه کنید.

date

کاملا طولانی و بیهوده

به خدا امشب سعی کردم زود بخوابم ولی یک ساعته دارم تو تختخواب غلط میزنم (غلط درسته؟). تو فکر این بودم که امروز تو ونکوور خانواده ام اسباب کشی داشتن و رفتند به خونه ی جدید. خونه ای که با اینکه از چند سال پیش معلوم بود داریم میریم اونجا و ساختمونش در حال ساخت بود و وقتی من اونجا بودم تقریبا تموم شده بود، هنوز که هنوزه نمیدونم جاش کجاست. تمام اون سالها حتی نکردم یه سر برم سراغ ساختمون و ببینم کجا هست! فقط میدونم تو downtown و تو محله ی yaletown هستش ... همین و بس .. و عجب آدم بی تفاوت مزخرفی هستم.

من آدم احساساتی نیستم. یعنی هستم ولی نه به شکب متداول. به طور خیلی خیلی عجیبی خیلی کم پیش میاد دلم برای چیزی تنگ بشه ... و اصلا هم دلیل نمیشه که اون چیز رو دوست نداشته باشم. از بچگی به مسافرت های تنها عادت کردم، از امارات به تهران، البته همیشه تو تهران حتی اگه تنها میرفتم پیش مادربزرگم اینا بودم و هیچوقت تنها "زندگی" نکردم.

اولین باری که برای مدت نسبتا طولانی کاملا تنها زندگی کردم موقعی بود که تو Schlumberger کار آموزی میکردم. برای مدت یک ماه تو اهواز تنها زندگی کردم. با اینکه قبلش همیشه تو تهران یا دبی و تو محیط نسبتا مرفه و راحتی بودم و یک هو برای این کار مجبور بودم بیشتر وسط صحرا و در بدترین شرایط باشم و تو اهواز یک نفر رو هم نمیشناختم اصلا و ابدا بهم سخت نگذشت. شبایی که تو صحرا نبودم تو هتل بودم و در واقع "خونه ام" برای اون یک ماه هتل اکسین بود. کلی دوست های خوب پیدا کردم ... مکزیکی، سوئدی، کلمبیایی، آرژانتینی، برزیلی ... و ایرونی. هنوز هم با بعضی هاشون در تماس هستم. ولی منظورم اینه که کاملا برام عادی بود. احساس دلتنگی برای "خونه" و خانواده نمیکردم.

الان هم همینه. 6 ماهه که تو تورنتو تنها هستم. با اینکه خیلی خیلی خیلی خیلی خانواده ام رو دوست دارم و صد البته خیلی دوست دارم هر چی بیشتر بتونم برم و ببینمشون ولی باز اونطور احساس دلتنگی که برام سخت باشه ندارم. و فکر کنم خیلی خوش شانس هستم که اینطوری هستم و خیلی برام راحت تره زندگی.

بعد به فکر خونه ی قدیممون تو ایران افتادم. خونه ای که با اینکه بیشتر از چند سال توش زندگی نکردیم ... مثل تمام خونه های دیگه، و خونه ای که دیگه مال ما نیست، ولی هنوز وقتی کلمه ی "خونه" رو میشنوم یاد اون میفتم.

و در یک لحظه ی خیلی خیلی کمیاب برای یک ثانیه واقعا دلم برای اون خونه تنگ شد. دیگه هم اون احساس رو ندارم و الام نمیتونم اون رو دوباره حس کنم، ولی برای اون یک ثانیه واقعا احساس دلتنگی کردم.

از حدود 5-6 سالگی فکر کنم رفتیم اون خونه. فاز 3 شهرک غرب، بدخشان، کوچه ی ششم. بهترین کوچه ی شهرک بود. باحال ترین بچه ها، خوشگل ترین دخترا و جالب ترین آدم ها!! چهارشنبه سوری ها همه ی صدایی که از فاز میومد از کوچه ی ما بود. با ساختمون های حافط و سعدی کل کل داشتیم ... هر کی صدا بیشتر کنه. من و برادرم هم که البته اجازه نداشتیم کارای خیلی خطرناک بکنیم. دیگه اوجش این بود که از اون دارت هایی که سرش باز میشد و توش سرکبریت میریختیم و مینداختیم هوا و میخورد زمین و خیلی ملو میگفت "پق" میذاشتن بگیریم. خیلی که خلاف میشدیم به جای اینکه بندازیمش بالا و بذاریم جاذبه ی زمین کارشو بکنه، مستقیم محکم میکوبوندیمش زمین.

البته یه کار با حال دیگه هم میکردیم. همسایه مون بهمون یاد داد که اگه سیم ظرفشویی رو آتیش بزنیم و تو هوا بچرخونیمش یه فش فشه ی خیلی خیلی باحال میشه. همه کف کرده بودن و میپرسیدن چیه ... ما هم میگفتیم فش فشه ی آلمانی !!! خلاصه همه ی سیم ظرفشویی های خونه رو آتیش زدیم.

یاد بازی های تو کوچه افتادم. مسابقه ی دوچرخه سواری تو سرپایینی کوچه. کوچه ای که ته اش ساختمون داشتن میساختن و پر بود از سنگ و سوراخ و میله. و دوچرخه ی ما هم که ترمز نداشت. و من احمق که در کمال بلاهت برای اینکه اول بشم تو اون سرپایینی با اون دوچرخه ی بی ترمز عین میمون پا میزدم و آخرش با ملاج طوری خوردم زمین که مادرم 6 تا خونه اونور تر از توی آشپزخونه صدای عر زدن من رو شنید و اومد دنبالم (بیچاره).

یاد اتاقم. اتاق خودم ... که تا همین 6 ماه پیش تنها "اتاق خودم" بود تو همه ی خاطره ها از همه ی خونه ها تو همه ی شهر هایی که توش بودیم. تختم و بالشم. پنجره ی نیمه باز که شب ها باد خنک از توش میومد. صدای وحشتناک جیغ گربه (در حال دعوا ؟ یا زایمان؟ یا ...) موقع خواب که خیلی خیلی خیلی ترسناک بود. به بالشم چنگ میزدم و تا اونجایی که میتونستم محکم بغلش میکردم و میرفتم زیر پتو و آرزو میکردم گربه هه زود تر ساکت شه. بالشم ...

آخرین باری که خونه رو دیدم یکی از دفعه هایی بود که تنها تابستون رفتم ایران ... 5-6 سال پیش. چون تنها بودم دیگه تو اون خونه ی به اون بزرگی نمیرفتم ... پیش مادربزرگ اینا بودم تو فاز یک. ولی نزدیک بود و کلید خونه خودمون رو داشتم و بعضی وقتا میرفتم سر میزدم. همه ی مبل ها و اسباب روشون پارچه کشیده شده بود. عین خانه ی ارواح. همه چی خاک گرفته بود. یادمه آخرین بار یکی از همون دفعه ها ... آخرین باری که رفتم و رو تختم نشستم. به دیوار ها کمدم که از بالا تا پایین پر بود از عکس برگردون نگاه کردم ... دیوار هایی که قبل از اینکه خونه رو بفروشیم و مدتی که اجاره بود طی کردم مستاجر اجازه نداره رنگ کنه!! به میز تحریرم ... که قبلا مال یکی از دوستای برادرم بود، شایان. به خرت و پرت هایی که هنوز توش بود، و هنوز تو کمد ها بود. کتاب ها. قصه های خوب برای بچه های خوب. اون همه اسباب بازی. "از زمین تا نپتون". لباس های قدیمی بچگی ام که تو کمد ها بود. بارونی زردی که احتمالا وقتی 2-3 سالم بود میپوشیدم، ولی هنوز سالم سالم بود. با اون عکس خرس روش.

یا عروسکم winnie the pooh که تا قبل از اینکه از ایران بریم نمیدونستم کیه ... و همیشه فکر میکردم عجب خرس زشتیه. یا عروسک خرگوش که یه هویج داشت و به دستاش که مثل زبونه های کفش که چسبونکی بود میچسبید.

یا شبای برفی که من و برادرم مدت ها پشت پنجره ی اتاق اون که رو به کوچه بود وای میسادیم و باریدن برف رو توی نور چراغ کوچه تماشا میکردیم و از شدتش میتونستیم حدس بزنیم که فردا مدرسه تعطیل میشه و نهایت خوشحالی و لذت بچگانه از این فکر. و روز بعدش و برف بازی تو کوچه. با دستکش های ما که بافتنی بود و فوری خیس خیس میشد ولی با این حال دستمون بود و یا اینکه دستامون یخ میزد برف بازی میکردیم.

اگه بخوام ادامه بدم صبح میشه. ولی تو یه لحظه ی کوتاه، همین چند دقیقه پیش، به همه ی اینا فکر کردم ... و دلم تنگ شد. نمیدونم دفعه ی بعدی که احساس دلتنگی کنم کی خواهد بود ... ولی این یکی باید ثبت میشد. اینجا خیلی بی روح شده بود. آزارم میداد. شب خوش

Balatarin
برای دوستانتان بفرستید:
ایمیل شما:
comments


You and your ability to describe things... My god. Brilliant.

I felt like I was EXPERIENCING your life myself.... And so I missed it too...

نوشته شده توسط pinkfable در April 1, 2004 12:57 PM

:)

نوشته شده توسط legofish در April 1, 2004 01:25 PM

u know what it's called? it's called adaptable... u must be a water sign like urs truly...

great post... brought out many emotions...

نوشته شده توسط shadi در April 3, 2004 02:33 AM

I just don't know what to say!! Wow!
Thanks for sharing these private and memorable momemnts with us (the readers).

نوشته شده توسط Tulipan در April 4, 2004 12:37 AM