rss feed atom feedxhtml validation css valitaion
balatarin do x do
فروشگاه آخرین عکس Lost in detail آخرین نقاشی Persian Vixen خداوندگاران sri لگوویزیون dancing Transformer watch

تبلیغ خیلی باحال سیتروئن. تقریبا 4.5 مگابایت. اگه طرفدار transformers هستید حتما نگاه کنید.

date

تلفن شیرین

امروز مادرم برگشت ونکوور، بعد از حدود یه ماه. اونایی که مادرم رو میشناسند میتونند حدس بزنند تفاوت وقتی که هست با نیست چطوریه. الان صدای جیرجیرک میاد خونه ام تقریبا!!!

خلاصه که حسابی خلوت شده. اولین بارش بود مادرم که میامد پیشم تورنتو، از سال پیش که اومدم اینجا. کلی خلاصه کمک کرد که خونه ی جدید پیدا کنم (که بالاخره هم پیدا کردم)، کلی هم غذا درست کرد، کلی هم دوستاشو دید (که ماشالا همه جای دنیا کلی دوست داره). و از اینجا کلا خیلی خوشش اومد و اگه به خاطر کارهایی که تو ونکوور داشت نبود ممکن بود بیشتر بمونه.
البته مطمئن هستم لحظه ای که پاش رو تو خونه ی قشنگ ونکوور میذاره یه نفس راحتی میکشه که از این حلفدونی من خلاص شده!

در مورد اینکه آدم احساساتی نیستم قبلا فکر کنم نوشته بودم. یه مقدارش بر میگرده به عادت شاید چون از بچگی زیاد پیش میومد که چند ماهی تنها باشیم یا من با برادرم باشم و از پدر و مادر دور باشیم. یه مقدارش هم به شخصیت خودم برمیگرده فکر کنم. به هر حال با تنهایی و تنها زندگی کردن راحت کنار میام و با اینکه اولش عجیبه و خونه یه هو سوت و کور میشه ولی خوشبختانه اصلا بهم فشار نمیاد.

با این وجود یکی از دوستان مادرم در ونکوور، امشب بهم تلفن کرد، از ونکوور. میخواست بگه جای مامانت خالی نباشه. کار خاصی نباشه شاید، ولی کار رایجی هم نیست. یعنی هیچ کس دیگه حتی دوستای خودم هم بهم زنگ نزدند (کما اینکه واقعا از کسی هم انتظار نداشتم چون هیچ اتفاق ناگوار یا خاصی نیفتاده، و خودم هم اگه بودم فکر نکنم زنگ میزدم). واسه همین خیلی حال کردم با این کار راستشو بخواین.

البته دفعه ی اول هم نبود. دفعه ی پیش هم مثلا وقتی برای تعطیلات سال نو داشتم یک هفته میرفتم ونکوور چند روز قبل از اینکه برم از اونجا زنگ زدند که منو واسه یه مهمونی دعوت کنند. باز با توجه به اینکه دوست مامانم هستند و مامانم هم طبیعتا دعوت بود و هیچ دلیلی نداشت زنگ بزنند و میتونستند به مامانم بگن، این کارشون هم خیلی چسبید.

یعنی نمیدونم، همین کارای کوچیکه که یه دفعه تاثیر خیلی بزرگی میذاره. البته ممکنه علاقه ی قبلی من به این دوست مامانم هم تاثیر داشته باشه در اینکه من انقدر لذت بردم از این کار. چون این خانم هم مثل مادرم خیلی با حال و شیطون هست و کاملا میتونم مجسم کنم وقتی همسن و سال خودم بودند چقدر دختر پر جنب و جوش و باحالی بودند (همینطور که الان هم هستند). این احساس رو بهت میدن که میتونی راحت باهاشون به دور از تعارف های مسخره ی ایرونی - در عین حال در کمال احترام - خیلی خودمونی صحبت کنی و گپ بزنی درباره ی هر چی که بخوای، حتی دختر بازی و رابطه هایی از این قبیل.

خلاصه که فکر نمیکنم وبلاگ من رو بخونند، ولی مونا جون، واقعا دم معرفتتون گرم. =)

Balatarin
برای دوستانتان بفرستید:
ایمیل شما: